ذهنت را آزاد بگذار
کاوه یزدیفرد استراتژیست نوآوری کسبوکار است. زندگی او به مربیگری کارآفرینی، تدریس، کار در شتابدهنده، و مشاورهی استراتژی نوآوری گره خورده و تقریباً یکی شده است. درعینحال او پدر یک دختر خردسال، و یک همسر است. با او دربارهی این آمیختگی و چالشهایش گفتوگو کردیم.
شما خودتان و شغلتان را چهطور معرفی میکنید؟
در تدکس امید اینطور شروع کردم که اولین بار وقتی دخترم پرسید چهکارهای، به مشکل خوردم. تلنگر بعدی در مهدکودک او اتفاق افتاد، همسرم تلفن زد و پرسید در این فرم شغل تو را چه بنویسم. پدر من وکیل بود. خیلی مشخص بود چه کاره است. اما برای امثال ما که شاید پرچمدار شکستن مرزهای شغلی باشیم، بحث عنوان شغلی چالشبرانگیز است. مشاور کسبوکار، مربی استارتآپها و مشاور استراتژی نوآوری، عناوینی است که من خودم را با اینها معرفی میکنم. در واقع مثل ابری است که جاهایی از آن پررنگ و جاهایی کمرنگ است. شاید دلیلش این باشد که تیترها کمی عقب ماندهاند از پدیدههایی که در فضای کسبوکار اتفاق افتادهاند. با این حال گاهی بعد از گفتن این عناوین افراد از من میپرسند یعنی همان بازاریابی دیگر! این تفاوت استنباطها هر دفعه باعث میشود که فکر کنم در جهان هستی رسالتم چیست، چه کار دارم میکنم و آیا جای درستی ایستادهام یا نه.
حالا جای درستی ایستادهاید؟
خیلی مسیر عوض کردهام تا برسم به جایی که دوست دارم. حداقلش اینکه جایم را دوست دارم.
کمی از آن مسیر و طی طریقتان بگویید.
برای ما دههی شصتیها تعریف موفقیت رشتهی ریاضی و شرکت در المپیاد بود. من دبیرستان البرز رفتم. آنجا مثل کاری که الان مشغولش هستم، کسی به تو نمیگفت دقیقاً چه کار کن، و ما اختیار زیادی در آن دبیرستان داشتیم، اما بههرحال خروجی چیز مشخصی بود: یا پلیتکنیک یا شریف. اواخر دبیرستان یک سفر سه چهار ماهه به آمریکا رفتم بعد به ایران برگشتم و کنکور دادم و در دانشگاه شریف مهندسی شیمی قبول شدم. اما خیلی زود متوجه شدم این رشته رؤیای من نیست، گرچه شریف به دلیل چندگونگی و باز بودن فضایش رؤیایم بود. جو دانشگاه را دوست داشتم؛ آدمهای مختلف از جاهای مختلف با پسزمینههای مختلف، در کنار هم. در دانشگاه عضو گروههای مختلفی شدم. بعد از دورهی لیسانس تصمیم گرفتم رشتهای انتخاب کنم که به رؤیای من نزدیکتر باشد.
و آن رؤیا چی بود دقیقاً؟
بودن در یک فضای دموکراتیک سطح بالای علمی بدون سلسلهمراتب، یک فضای دانشمندطور! بنابراین بیوتکنولوژی را انتخاب کردم. اما دیدم فضای رشد زیادی در اختیار من نمیگذارد و از طرفی محیط کارِمان هم خیلی دور از جامعه و در کنج آزمایشگاه است. در آن دوران به خاطر تزم مدتی در داروسازی زکریا ـ که الان شده دانا ـ مشغول بودم. آنجا بود که پروسهی تولید یک محصول خیلی به نظرم جالب و جذاب آمد. همزمان مدام به دانشکدهی مدیریت رفتوآمد داشتم که ببینم چه خبر است. سر درس کارآفرینی و درس تحلیل سیستم دکتر مشایخی مینشستم، فسلفهی علم میخواندم و… همهی اینها دست به دست هم داد تا در اواخر دورهی ارشدم، خبر بورس رشتهی ام.بی.ای در یکی از دانشگاههای سوئد در نشریهای به اسم داروپخش که تصادفاً روی میز غذاخوری شرکت داروسازی زکریا بود، نظرم را جلب کند. دقیقهی نودی به آزمونش رسیدم و به خاطر زبان خوبم قبول شدم و خلاصه عوامل دیگری هم دست به دست هم دادند و رفتم سوئد
آنِ این رشته که شما را جذب خودش کرد چی بود؟
فهمیدم که به جای مطالعهی رفتار مولکولها و سیالات و جامدات، تمرکز بر آدمها و رفتارشان است که مرا قلقلک میدهد؛ اینکه چهطور میتوان آدمها را طوری مدیریت کرد که رفتاری را که میخواهی بروز بدهند، جمعهای بهتری داشته باشند، سازمانهای بهتری بسازند و خروجی بازار بهتری داشته باشند. این به روح من نزدیک بود چون من ارتباط را دوست دارم، آدمها را دوست دارم و نیاز دارم تعامل داشته باشم. بهعلاوه مهارتهایی که من در خودم جمع کرده بودم، دقیقاً به درد این رشته میخورد؛ کمی روانشناسی، کمی فلسفه، علوم انسانی، تکنولوژی بازاریابی، آی.تی، همهی اینها در کنار هم میشوند ام.بی.ای که من فارغالتحصلیش هستم.
چهطور وارد کار حرفهای شدید؟
در یک شرکت داروسازی به عنوان مدیر استراتژی مشغول شدم و توانستم دانشم را به کار بگیرم. اما به دلیل نامشخص بودن وضعیت نظام وظیفهام ـ که البته الان مشخص است ـ از آنجا باید میآمدم بیرون، و این سبب خیر من شد، چون با توجه به پروفایلم شرکت کاله مرا خواست. توافق من با آقای سلیمانی شاید در کمتر از پنج دقیقه صورت گرفت و از میان پیشنهاداتی که به من دادند من تصمیم گرفتم شرکتی جدید را به راه بیندازم.
سخت بود؟
تجربهی سختی بود و الان که نگاه میکنم شاید تصمیم هیجانیای هم بود. من این شرکت را با ۱۵ نفر شروع کردم و به ۵۰ نفر رساندم. و از این نظر فکر کنم تجربهی موفقی بود.
پروژههایی داشتهاید که شکست خورده باشد؟
ما آدمها پر از حفرههایی هستیم که در کار با آنها مواجه میشویم. کار کمک میکند که آدم بفهمد شخصیتش را در چه ابعادی باید اصلاح کند. شرکتی که در کاله به راه انداختم ـ آتی بال ـ پروژهی کلانی بود و جاهایی در همین پروژه شکست خوردم؛ مثلاً در طرحریزی ارتباطات پیچیده میان آدم در گروه بزرگ ۱۵ هزار نفری سولیکو من موفق نبودم و قبول دارم که شکست خوردم. آنجا بود که فهمیدم چیزهایی هست که هنوز در من شکل نگرفته است. فهمیدم منی که ادعای هوش هیجانی دارم، شاید یک قسمت از پنج قسمت این هوش را دارم، پس به این دلیل است که نمیتوانم با آدمهای مختلف ارتباط بگیرم. در صورتی که در شغل من تو باید بتوانی راه را به آدمهای مختلف از هر صنف و با هر تیپ شخصیتی پیدا کنی تا بتوانی کاری را که میخواهی به انجام برسانی.
چهطور از پس این شکست برآمدید؟
مثل هر فرآیند شکست یا فقدانی، اول انکار میکنی، من هم کردم؛ نه مشکل از من نیست. بعد پذیرفتم، بعد اشکال کار را شناسایی کردم و در قدم بعد سعی کردم جبران کنم. چهطور؟ فهمیدم باید مطالعاتم را بیشتر کنم، تا دانشم با حد انتظاراتم از خودم تطابق داشته باشد و بعد موازی با این تلاش متوجه شدم دانش کافی نیست، باید تجربه کرد! پس کمی بعد تجربهی بعدی را شروع کردم.
تجربهی آن شکست و وضعیت روحی و روانیای که احتمالاً به دنبالش آمد، چه تأثیری در زندگی شخصیتان داشت؟
میدانید؛ کار تنها منبع امید است و امید یعنی جریان یافتن انسان. امید که قطع شود جریان انسان متوقف میشود. کار زمینهای فراهم میکند تا آهن وجود ما محکم شود، بدون کار وجود ما شکننده است. من خودم را در جایی گذاشتهام که مدام چکش بخورم و قویتر شوم، شکست و موفقیت در این مسیر به هم آمیخته است. بعد از آن شکست من تا حدودی به موضوع تعادل میان کار و زندگی حساس شدم. چون مصادف بود با دوران پیش از به دنیا آمدن دخترم، و من و همسرم اساساً فامیل زیادی در ایران نداریم. دستتنها ماندن در آن اوضاع مرا به فکر فرو برد که آیا دارم کار درستی انجام میدهم یا نه.
چهطور میان کار حرفهای و زندگی شخصیتان تعادل برقرار میکنید؟ اصلاً به ایجاد تعادل میان کار و زندگی باور دارید؟
نه! من هیچ وقت مرز نکشیدم که بگویم اینجا کار است، اینجا زندگی است. به نظر من فاصله انداختن بین کار و زندگی خطرناک است. اگر کار را با عشق انجام بدهی، اصلاً لزومی ندارد مدام دنبال این باشی که ازش خلاص شوی. از طرفی کار و زندگی مدام در حال ایده دادن به همدیگر هستند، ما نمیتوانیم ذهن را خاموش کنیم که ایده ندهد. کِکوله حلقهی بنزن را زمانی کشف کرد که در خواب ماری را دید که دم خودش را میخورد. چنین فرصتهای آزادانه و خلاقانهای سر کار بههیچوجه رخ نمیدهند، هرقدر هم که دفتر کار ما خلاقه و فرصتآفرین باشد، بلکه تفکرِ بیرون از ناحیهی فنی، که به اثر مدیچی معروف است، بیشترین اثر را بر روی حل مسئله دارد.
پس چهطور وقتی با دخترتان وقت میگذارنید میتوانید مطمئن باشید دارید با دخترتان وقت میگذرانید؟
این سؤال برای من جذاب است و راهحل خوبی برایش پیدا کردهام: من کاری را دارم انجام میدهم که عین زندگیام است. از دید من «نوآوری» موضوعی کاملاً فنی نیست، بلکه نوآوری یعنی رشد دادن مغزهایی که بتوانند تغییر ایجاد کنند. بنابراین دغدغهی من در زندگی رشد دخترم «آلا»ست، سر کار هم دارم برای رشد دادن آدمها تلاش میکنم، در دانشگاه هم چنین چیزی را تدریس میکنم و از طرفی دانشجویش هستم. به طور خلاصه میتوانم بگویم اگر بتوانیم محدودهی علایق شخصی را روی محدودهی قوتها و محدودهی نیاز بازار تنظیم کنیم و اینها را بر هم منطبق کنیم، دیگر محدودههای متفاوت و جدا از هم نداریم که مدام نگران ارتباط بین اینها باشیم، بلکه یک محدوده داریم که میتوانیم تمام پتاسیلهای وجودیمان را صرف آن کنیم. به نظر من هنر ما باید این باشد که بتوانیم جامع باشیم، به این معنی که بتوانیم مسائلمان را هر چه بیشتر در کنار هم جمع کنیم و به جای تقسیم انرژی میان مسائل، اجازه بدهیم که همهی انرژی ما بین مسائلمان در گردش باشد.
اما اوایلش ممکن است سخت باشد، نه؟ جامعالاطراف بودن از آن هنرهاست که هر کسی ندارد.
ما در قرن حاضر میدانیم که میتوانیم مغز را تمرین بدهیم تا بهترین بازده را کسب کنیم. مثلاً من دیدم با توجه به سبک زندگیام، باید ترتیب خوابم را تغییر دهم. و من که تا ۲ و ۳ سحر بیدار بودم، الان ۱۱ میخوابم و ۴.۵ تا ۵ صبح بیدار میشوم. الان نزدیک به ۷ سال است که یادم نمیآید شب جایی رفته باشم مهمانی، اگر هم رفته باشم ۹ و ۱۰ شب برگشتهام ،گرچه برایم سخت بوده، چون برونگرا و اجتماعی هستم.
چی به شما انگیزه داده است بتوانید چنین نظم و ترتیبی را برای خودتان جا بیندازید؟
معتقدم نباید با کلیشههای اطراف زندگی کنیم، این موضوع همیشه مرا جلو انداخته است؛ من زود ازدواج کردهام، شریف درس خواندهام، اما نرفتهام خارج! من از خلافِ کلیشه نترسیدهام. الان هم سبک زندگیام را همینطور انتخاب کردهام. معاشرتهای زندگی و کار و دوستی من با هم آمیخته شده و همهی اینها را حول محور رسالتم در زندگی چیدهام. بنابراین اولویتهایم هم برای خودم مشخص است، هم برای اطرافیانم.
صبح زود که بیدار میشوید چه کار میکنید؟
تیرلو Trello را که نرمافزار مدیریت کار روزانهام است بررسی میکنم. به موضوع اپیزود بعدی پادکستم فکر میکنم، به وضعیت مصاحبهها و حضورم، و حسابهای شخصیام در شبکههای اجتماعی رسیدگی میکنم. امسال تمرکز کردهام روی انجام سه پروژهی بزرگ، بنابراین دربارهشان مطالعه میکنم و کمی هم درس میخوانم. زندگی من همهاش وظایفی است که باید تیک بزنم و بگویم انجام شد!
نگران زیادهروی نیستید؟
شاید همهی آدمها احتیاج به یک هشدار دارند تا یادآوری کند: داری وارد خطوط قرمز انرژیات میشوی. آدم باید دائم به خودش برگردد. خودش را مدیریت کند. باید دائم حواسش به خودش باشد و مدام بررسی کند که کجای زندگی هستم.
شده که در طول کار تمرکز برایتان مطلقاً غیرممکن شده باشد؟
زیاد! برای آدمهایی که زیاد کار میکنند خیلی پیش میآید. یک خواب کوتاه یک ربع، نیم ساعته یکی از ارزشمندترین داراییهای ما در طول روز است. باید بتوانیم امواج درونیمان را آرام کنیم و کمی بخوابیم. این به بازیابی تمرکز خیلی کمک میکند.
از چه امکانات بهروزی استفاده میکنید تا اوضاع را راحتتر مدیریت کنید؟
من دوست دارم در فضای اجتماعی کار کنم، ولی زمانهایی هم احتیاج دارم که خلوت خودم را داشته باشم، به همین دلیل خیلی در کافهها کار میکنم. جنس آدمها در انتخاب فضای کار برایم مهم است، هم آدمهایی که میآیند، هم آدمهایی که خدماتدهنده هستند. در سفرهایی که رفتهام خیلی از فضاهای کار اشتراکی را تجربه کردهام. کارمان که در تهران به راه افتاد خیلی خوشحال شدم، چون چنین جاهایی را خیلی دوست دارم. اصلاً به همین دلیل خواستم قرار گفتوگوی امروز را اینجا بگذاریم چون دلم برای کارمان تنگ شده بود. نهفقط فضا، که آدمهایش. به نظرم اینجا با همهی آدمهایش معنی پیدا میکند، از مدیریت که بهخوبی اعتمادت را جلب میکند تا باقی کارکنان، و اینها باعث میشود آدم با خیال راحت به کارمان بیاید.
نظرتان دربارهی هنری که در فضای کارمان، از معماری تا طراحی داخلی به کار رفته چیست؟
من خودم همیشه با موسیقی در ارتباطم؛ آوازِ کلاسیک و اپرا، و پیانو میزنم. اما در محیط کار؛ من فکر میکنم اگر منظور ما از هنر زیبایی و هارمونی است، پس جایش در فضاهای کاری ما خیلی خالی است. بنابراین من وقتی در کارمان مینشینم روحم آرام میگیرد، چون کارمان پر از ترکیبهای زیبا و هارمونیک است.
موسیقی کارمان را دوست دارید؟
من خیلی به موسیقی اینجا دقت کردهام، اغلب جاز یا کلاسیک خیلی سافت پخش میکنید و انتخابها طوری است که اصلاً تبدیل به اولویت اول توجه ما نمیشود و اجازه میدهد تمرکز و آرامش خودمان را داشته باشیم. موسیقیهای زندهی رویدادها هم خیلی خوب انتخاب میشوند، مثلاً اینجا کارهای پیاتزولا را میشنوی، کارهایی که آدم در جایی غیر از کارمان آدم نمیشنود، مگر در ارکسترهای مجلسی فاخر، و این تجربه مخصوص کارمان است.
گفتوگو از: زهرا فرهنگنیا
نظرات کاربران