تلاش برای تعادل!
بهناز بهشتی به عنوان مدیر گروه مشتریان داروگ مشغول به کار است و خود را اینطور معرفی میکند: «متولد اصفهانم و یک سال مهمان این شهر زیبا بودم. به تهران آمدم بالیدم، رشد کردم و هر روز به کلاغهایش سلام دادم. کار، تلاش و پویایی را دوست دارم و معتقدم زندگی را باید زندگی کرد، و در این مسیر به روابط اجتماعی مؤثر، اخلاق و هنر اعتقاد دارم.» با ایشان از کار و زندگی گفتوگو کردیم، که در ادامه میخوانید.
شما به عنوان یک حرفهمند خودتان را چهطور معرفی میکنید؟
من توی دنیای کار نزدیک به بیست سال است که دارم کار میکنم. مدتی توی شرکت اوپتیران بودم، بعد رفتم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. سه سال تو کانون کار کردم، با سیستم پروژهای. پروژهی باغ ایرانی را ما اجرا کردیم. بعدش آمدم توی فضای تبلیغات. به واسطهی اینکه توی دانشگاه طراحی گرافیک خواندهام، جنس این فضا را میدانستم. بعد وارد تبلیغات شدم و الان ۱۵ سال است که دارم توی صنف تبلیغات کار میکنم؛ توی شرکت داروگ به عنوان مدیر امور مشتریان.
خیلی با شغلتان خوشحالید، این طور نیست؟
بله. برایم خیلی جالب است، به خاطر اینکه با صنفهای مختلف در تماسیم و تلاش میکنیم که بفهمیمشان. در یک اقلیمی داریم کار میکنیم که بسیار سخت است، ولی تلاش میکنیم یک راهکارهایی پیدا کنیم که هم ما خوشحال باشیم و هم صاحب محصول، هم صاحب کارخانه. به نظر من آدمهایی که اینجا توی این مملکت هستند و شروع میکنند به کار کردن، آدمهای عاشق و عجیبی هستند و هر کدام قصههای خاص خودشان را دارند. وقتی سر از قصههای اینها درمیآوری، زندگی برایت خیلی جذاب میشود.
گفتید سختی، سختی کارتان را در چی میبینید؟
توی ارتباطات. تعامل سخت است. برای اینکه فرهنگهای متفاوتی هست و تو باید هماهنگ کنی خودت را با فرهنگ آن شرکت، با فرهنگ آن شخص. این کار سختیست. او باید متوجه شود من چی گفتم و من باید متوجه باشم که او از چی حرف میزند، و بر این اساس باید بتوانیم راهکار پیدا کنیم، ولی آن راهکار جذاب است. یعنی به آن نقطه که برسی، خیلی خیالت راحت میشود. با خودت میگویی آها! من شناختم این فرد را و او هم مرا شناخت، پس میتوانیم با هم خوب کار کنیم ـــ البته وقتهایی هم نمیتوانیم.
خیلی کار میکنید؟
نمیدانم، چون هر کس نگاه متفاوتی نسبت به کار و اینکه چقدرش زیاد است، دارد. ممکن است پدر و مادرم بگویند خیلی کار میکنی. رئیسم فکر کند کم کار میکنم و پسرم بگوید چهقدر خوب کار میکنی، و خودم فکر کنم دارم به اندازهای که راضیام میکند، کار میکنم.
و این اندازه شاید ساعات غیرکاری را هم دربربگیرد؟
خیلی تلاش میکنم بین زندگی شخصیام و کارم تعادل ایجاد کنم. وقتهایی همه چیز سر جای خودش است، اما وقتهایی هم همه چیز قر و قاطی میشود، چون من در سیستمی کار میکنم که تقریباً باید دائم در دسترس باشم. با این حال سعیام بر این است که وقتی در خانهام، هم به مسئولیتهای غیرکاریام رسیدگی کنم، هم سکوت و سکونی فراهم کنم تا بتوانم به چیستی و کیستیهای زندگیام و علامت سؤالهایی از این دست که در ذهنم هست، فکر کنم، چون من برای ادامهی مسیرم به پاسخ چنین سؤالاتی احتیاج دارم.
فکر میکنید سعیتان موفق بوده است؟
گاهی موفق میشوم، گاهی هم نه! اما این ناراحتم نمیکند، به نظرم خیلی طبیعی است و آدمیزاد همین است، همین بالا و پایینها. اساساً ایجاد تعادل سخت است و معتقدم تلاش بشر همهاش برای رسیدن به تعادل است. این یک چالش است و ما دائم باید برایش فکر کنیم و نقشه بکشیم. و جالب اینجاست که وقتی به تعادلی میرسیم دلمان میخواهد برهمش بزنیم و باز یک تلاش و چالش جدید برای خودمان خلق کنیم. معتقدم انسان برای همین پویاست و برای همین زنده است. در چنین روندی ما دائم تلاشها و اهدافمان را بازتعریف میکنیم. به نظر من این مسیر خیلی انسانی و خیلی جذاب است و من این روند را دوست دارم.
شما موقعی که باردار بودید، شاغل هم بودید. دوست دارید از آن تجربه بگویید؟
ببین! من کار را خیلی دوست دارم. یعنی از این مدل آدمهایی هستم که دوست دارم تا آخر عمرم کار کنم. اصلاً از بازنشستگی خوشم نمیآید. تعامل بین آدمها، همکارها، چالشها و… من عاشق اینها هستم. باردار که شدم تا ماه پنجم رفتم سر کار ولی بعد دیگر نمیتوانستم، یعنی اتفاقاتی افتاد که از نظر بدنی نمیتونستم و باید استراحت میکردم، باید میرفتم خانه. در این میان اتفاقاتی افتاد که آن زمان خیلی خیلی دلم شکست. اما بههرحال… بچه را در کمال عشق و آرامش به دنیا آوردم و گفتم یک سال در کنارش میمانم و به کار فکر نمیکنم. تا دقیقاً سال بعدش از طرف یکی از مشتریهایی که داشتم، دعوت شدم به کار، که نیمهوقت بود، یعنی تا ۱ بعدازظهر، این به من کمک کرد. یک سال آنجا بودم تا باز داروگ با من تماس گرفت و گفت شما تشریف بیاورید سر کار بیزحمت! چون ما فکر نمیکردیم بعد از مادر شدن به کار ادامه بدهی؛ اصلاً یک قضاوت عجیب و غریبی!
شاید چون معمولاً اتفاق میافتد، بچه به دنیا میآید و بعدش مادر تماموقت سرش گرم بچه است و همهچیز دیگر را فراموش میکند.
بله دقیقاً، این موضوع آنقدر رایج است که افراد قاعدتاً بر اساس چیزی که برای آدمهای زیادی اتفاق افتاده، قضاوت میکنند. به هر حال من دوباره دعوت شدم به کار. بنابراین سال اول پیش بچهام بودم، سال دوم که نیمهوقت بود و از سال سوم تماموقت رفتم داروگ. ولی خب؛ مادرشوهرم خیلی کمکم کرد، مادرم و شوهرم وکمکم کردند تا بتوانم برگردم سر کار.
ولی فکر کنم آن طور که تعریف کردید، دوران سختی بوده و شاید تأثیراتی هم روی روحیهتان گذاشته باشد، این طور نیست؟
صد در صد. آن یک سالی که پیش پسرم بودم خوب بود ولی باز در و دیوار انگار بهم فشار میآورد. دوست داشتم بپرم بیرون، با همان بچه که داشتم. من این مدلیام… از این مدلها نیستم که وای! دیگه همهی وجودمون بچهمونه! اصلاً. خودم هم برای خودم مهم بودم، یعنی برایم آن بهناز مهم بود. برای همین استقبال کردم از همان کاری که برایم پیش آمد، حتی به این فکر نکردم که آنجا قرار است مدیر تبلیغات باشم یا چی. اصلاً به آن اتفاق فکر نمیکردم. به این فکر میکردم که دارم از خانه میروم بیرون.
اینطور که میگویید من فکر میکنم شما ترجیح میدهید خودتان را وقف چیزی نکنید، بلکه نتیجه و لذتی که میبرید مهم است. وقفِ کار نه، وقفِ خانهداری نه، وقف بچه نه؛ بلکه وقف هر آن چیزی که در نهایت برایتان لذتبخش است. نه؟
مسیر برای من خیلی مهم است و نتیجهی تهش هم خیلی برایم مهم است. آدم نتیجهگرایی هستم همیشه. خیلی به جزییات کاری ندارم. برایم مهم است که تهش چی؟ این است که گاهی از پس جزییات برنمیآیم، کلافه میشوم. دوست دارم بروم سراغ کلیات. با افرادی دارم کار میکنم که اتفاقاً میروند در دل جزییات و من هم خواستههایی دارم تو جزییات که آنها تأمین میکنند، من هم میگویم آخیـش… راحت شدم!
با صحبت از نتیجه به جای خوبی رسیدیم؛ تا حالا شکست خوردید؟
بـــله؛ خیلی زیاد. یک وقتهایی آنقدر تلخ بوده که الان که فکر میکنم میبینیم اصلاً از پس گفتنش هم بر نمیآیم؛ ناراحتکننده است ولی برام خیلی درس داشتهاند. میدانی چرا؟ برای اینکه صبور و منعطفم کردهاند. شکست مرا جسور کرده است. با خودم فکر میکنم چه میشود؟ فوقش این میشود، بگذار بشود، درعوض شاید بتونم تأثیری بگذارم. حقیقت در این مملکت سخت گفته میشود، و همهی تلاش من این که اگر میبینم کاری اشتباه پیش میرود، بگویم این کار اشتباه است. دیگر برایم مهم نیست بازخورد افتضاح است یا طرف ناراحت شد. چون همیشه فکر میکنم آدمها میروند روی قضیه فکر میکنند؛ حتی شده برای ۵ ثانیه. پس اگر من بتوانم برای ۵ ثانیه روی یکی تأثیر بگذارم، این خوب است. من این کار را دوست دارم. ما تا شکست نخوریم نمیتوانیم از جا بلند شویم.
به چی میگویید شکست؟
بستگی به دید و نگاه هر کس دارد. آدمها گاهی از یک حرف میشکنند، از یک فکر اقتصادی اشتباه، که نمیإانم خواسته اینقدر دربیاورد، حالا اونقدر شده… آدم ممکن است دائم توی فضای مثلاً مالی کم بیاورد، در زندگی شخصی کم بیاورد، شرکت کم بیاورد؛ مهم این است که تو چی فکر میکنی برای اینکه بتوانی بگذرانی و برگردی. آدم بعد از شکست با خودش میگوید اگر این کار را کرده بودم؛ این «اگر»ها میتواند راهگشا باشد. شکست خیلی هست، توی دیدگاه هست، توی زندگی هست، توی استراتژیات هست، تو ایدئولوژیات هست. شکست همه جا هست. و ما همهاش داریم مسیرهایی را میرویم که قاعدتاً بعضیهاش شکست است.
فکر میکنید اوضاع خیلی خراب است؟
من متأسفانه یک دیوانهی امیدوارم. یا به عبارتی در امیدواری دیوانهام. و فکر میکنم که باید راه را رفت. و توی دل آدمها را هم نباید خالی کرد. همین یک ذره معمولی بودن از آدمها گرفته شده، هی به مردم گفته میشود شما کافی نیستید. توی بحران نباید گفت شما کافی نیستید. باید گفت شما خوبید، شما میتوانید، از پس سختتر از اینها هم برآمدهاید. ما یک اقلیم خشکیم، بیآبیم. نیاکان ما پوستشان کنده شده برای قطره قطره آب. اینها توی ذهن ما نشسته و ما را محافظهکار بار آورده است. باید این را بدانیم این آدمهایی که در دنیا دارند از موفقیتهایشان حرف میزنند اقلیمشان کجاست؛ سر به آسمان که میگذارند پر از باران است، دغدغه ندارند که زیر پایشان الان چه اتفاقی افتاده است، چه چیزی دارند میخورند، همه جا سبز است. ولی من… هی بگویم من باید فلان کنم، بهمان کنم، موفقیت… خب آسمان نمیبارد! چه کارش کنم؟ درنتیجه ما باید با نگاه به اقلیممان برویم جلو. ما همیشه ما فضای سخت داشتیم. موقعیت ایران جوری بوده که همیشه تعدادی دوست داشتند بهش حمله کنند، منابعش را بردارند و ببرند. ما زمان لازم داریم و نسلها هزینه میدهند تا برسیم به یک اتفاقی. امریکا و اروپا هم هزینهی انسانی دادهاند. ولی نباید پشت هم را خالی کنیم!
بین صحبتها گفتید خانواده، گفتید پشت هم بودن. کلمهی پربسامدی که توی امروز در فضای کسبوکارها میشنویم شبکهسازی است. دید شما به شبکهسازی چیست و آیا چالشهایی رو در این فضا تجربه کردید؟
من خیلی دوست دارم این اتفاق را، ولی احساس میکنم در راه سلامتش این شبکهسازی ایجاد نشده توی این مملکت. پول کجاست؟ هر جا پول هست، همه قوی هستند، همه کنار همدیگرند ولی توی اوضاع بد اقتصادی چه کسانی کنار همدیگرند؟! داریم چه کار میکنیم با هم؟ آیا کنار هم هستیم؟ مثلاً پنج تا شش تا چه میدانم ده تا شرکت کنار همدیگرند، به هم کمک میکنن برای اینکه ارتقا پیدا کنند، رشد کنند، به هم سود برسانند. ولی آیا زمانی که بحران از راه میرسد، کنار هم هستند؟ من دارم میبینم که متأسفانه نیستیم. به اعتقاد من توی شرایط بحران است که آدمها باید پشت هم باشند، دست همدیگر را بگیرند. ما رفتیم تو نوعی فضای فردگرایی که من بِبَرم بقیه هر چی شدند، شدند.
در صورتی که تا وقتی فضا قوی نباشد، من هم قوی نیستم، یا قوی بودنم مایهای ندارد. وقتی مرتب قویها با هم باشند و ضعیفترها بیرون بازی بمانند، فضا واقعی نیست. درحالیکه فضایی که همه توش قوی باشند فرصت رشد واقعی به دست میآید.
و تو میبینی یک سری شرکتها با یک فرهنگ خاص، که فقط به سودآوری فکر میکنند با همند و یک سری از شرکتها که دارند با چارچوبهای اخلاقی کار میکنند، تنها هستند. الان دانه دانه شرکتها دارند تعدیل نیرو میکنند. در صورتی که اگر همه با هم باشند اصلاً شرکتهای دیگر نباید اجازه بدهند به این کار.
فکر میکنید زندگیتان خیلی شلوغ و پرهیاهو است؟
نه. چون من خیلی اهل آرامش و این حرفها نیستم، همسرم هم نیست. زندگی برای من این است که هی تلاش کنی و بدو بدو، تا چیزی بسازی و چیزی بشوی.
توی این زندگی پرسرعت جزیرههای آرامشی برای خودتان دارید؟
بله؛ موسیقی! موسیقی رو بسیار دوست دارم. تئاتر را دوست دارم. به نمایشگاه نقاشی و عکس میروم. جزیرهی آرامش برای من هنر است؛ فیلم دیدن، سینما. جزیرهی آرامشم شناست، پیادهروی و دو. راه رفتن برای من الهامبخش است. وقتی راه میروم سبک میشوم و فکرهای خوب میآید توی کلهام. شنا که میکنم عالیِ عالی میشوم و به نتایج بهتری میرسم. وقتی روز پراسترس و وحشتناکی داشته باشم شبش توی آبم.
شده تا به حال تمرکزتان را از دست بدهید؟ آخرین بارش کی بوده و بعد چی شده؟
بله شده. شده که توی جلسهای یکهو تمرکزم را کامل از دست داده باشم. در این مواقع سکوت میکنم. من خیلی شفافم، بیان میکنم که این اتفاق افتاد و عذرخواهی میکنم. البته این اتفاق در جلسات خیلی کم پیش آمده، اما شده که یک روزهایی رفتم سرکار و با خودم گفتم این کار را میکنم، آن کار را میکنم و بعد به خاطر یک اتفاق یکهو تمرکزم را از دست دادم. فوراً یک موسیقی گوش میکنم. یک حافظ دارم سریع میآورم، بازش میکنم، یک غزل میخوانم. نفس عمیق، یک لیوان آب خنک و شروع میکنم دوباره. ادبیات و شعر حال من را جا آورند.
تا به حال در کارمان جلسه داشتید؟
بله؛ رویداد سینره را داشتیم.
برگزاری جلسه در کارمان برای شما تفاوتی با جاهای دیگر داشته؟
در اینجا روح هنر هست، من این را دوست دارم. و یک اصالتی دارد، تو این اصالت را میبینی. من اصولاً از آدمهای اصیل خوشم میآید. اصالت هیچ وقت کهنه نمیشود، همیشه تازه است و حرفی برای گفتن دارد. به نظر من اصالت همیشه پیروز است. من این فضا را به کسانی پیشنهاد میدهم که خودشان اصیل هستند و متوجه هستند.
گاهی کم نمیآورید با اینهمه کار و مسئولیتهایی که به عهده دارید؟
چرا، یک وقتهایی مغموم میشوم. من اصولا معروفم به پرانرژی بودن. یعنی اگر یک برند باشم، برندایمیجم خندههایم است. چند وقت پیش مطلبی میخواندم که یک ذره ناراحتکننده بود، میگفت آدمهایی که خیلی میخندند در تنهاییشان دنیا را زشت میبینند. به هر حال این هست… یهو میبینی همهچیز میریزد به هم، با اینکه تو مدام داری همهچیز را میسازی. بله، وقتهایی هست که خیلی مغموم میشوم، آنقدری که میروم توی خودم و شروع میکنم قصهپردازی. قصهپردازی کمکم میکند، نجاتم میدهد. کار هم همینطور، مرا برمیگرداند به فضا. کاوه، بچهی من، مرا برمیگرداند، اجازه نمیدهد بروم بمانم در خودم. میپرسد: چرا؟ مامان چته؟ ولی در اینجور مواقع خیلی به خودم فشار نمیآورم. چکار کنم؟ بههرحال ناراحتی هم جزئی از اتفاقات انسانی است.
گفتوگو از: زهرا فرهنگنیا
نظرات کاربران