سُکّانت را به دست بگیر
آرامشی که در صحبت داشت، که هم آهسته و شمرده میگفت، هم بر روی هر پاسخ درنگ میکرد، بیشتر به کسی میخورْد که در خلوتی همهی زمانش را تنها مشغول مراقبه بوده تا اینکه «مدیرکل ارتباطات، سرویسهای بازاریابی و ارتباط با دولت شرکت نستله ایران» باشد. «علیرضا سرابچی». از سالهای دور و تلاش برای ایستادن روی پای خود تا امروز که از مدیران ارشد یکی از بزرگترین شرکتهای چندملیتی در ایران است گفتوگوی کوتاهی کردهایم که میخوانید.
فکر میکنید اگر بخواهید از نقطهی شروع فعالیت فعلیتان یاد کنید، از کجا شروع میکنید؟
باید برگردم عقبتر از زمان حال. من مهندس نساجم از دانشگاه پلیتکنیک. نساجی رشتهای موروثی در فامیل ماست که صد و خرده¬ای سال سابقه دارد. همه یا در این رشته تحصیل کردهاند یا کار کردهاند. من ولی زمانی که فارغالتحصیل شدم، تصمیم گرفتم که این قالب را بشکنم و راه خودم را بروم. چون در کودکی بسیار خوب سخن میگفتم و خوب مینوشتم، همیشه سودای فکری من هنر و انجام کاری در ارتباط با روابط عمومی و امثالهم بود، با این حال وارد کار فروش و بازاریابی شدم و توانستم در این کار موفق باشم. الان حدود بیست و خرده¬ای سال است که دارم کار میکنم. عمدهی کارم با شرکتهای بین-المللی بوده و کمتر با شرکت¬های داخلی کار کردهام. اگر بخواهم حرفهی فعلیام را خیلی خلاصه معرفی کنم؛ من در زمینهی ارتباطات فعالیت میکنم، این تخصص و بازارش فعلاً در ایران آن طور که باید و شاید ملموس نیست، در خارج از ایران با عنوانmarket communications شناخته میشود.
ممکن است جزییات بیشتری از این حرفه را با ما در میان بگذارید؟
عنوان شغلی من مدیرکل ارتباطات، سرویسهای بازاریابی و ارتباط با دولت است. این سه مهمترین وجوه یک سازمان در ابعاد نستله است. نستله سازمانی ۱۵۳ ساله است. ۳۳۰ هزار نفر پرسنل دارد و ۴۰۰ واحد تولیدی. تجربهی درخشانش در غذا و آشامیدنی یک گنجینه است. من در این سازمان چه کار میکنم؟ من مبلغ این هستم که قصهی نستله را روایت کنم؛ قصهی یک سفر ۱۵۳ ساله را. چگونه این کار را میکنم؟ با بهرهگیری از ارتباطات مستقیمی که با صاحبان عقیده و سبک دارم، از طریق بازاریابی برندهای نستله، و از طریق ارتباط با دولت. من رسالت و هویت اصلی نستله را به آگاهی جامعه میرسانم. این کار پیشنیازها و ملزوماتی دارد که تمامش را من به همراه گروهم آماده میکنیم و به جامعه عرضه میکنیم.
از فارغالتحصیلی رشتهی نساجی تا نستله… خیلی دوست دارم بدانم چه مسیری را طی کردهاید.
من از ۱۴ سالگی موسیقی تدریس میکردم، چون خودم نوازندهی پیانو بودم و موسیقی مینوشتم. سالیان متمادی به صورت حرفهای نقاشی میکردم. بنابراین با کار کردن مأنوسم. از طرفی همیشه دوست داشتم روی پای خودم بایستم. وارد دانشگاه که شدم، کار کردن را با تدریس زبان انگلیسی ادامه دادم. ۲۳ سالم که بود ۳۰ تا شاگرد داشتم. شاگردان بسیار خوبی هم پرورش دادم. بعد وارد بازار کار محتوا شدم. کار نیمهوقت انجام میدادم. برای مجلات رشتهی تحصیلی خودم ـ نساجی ـ مقاله مینوشتم. به چاپ هم خیلی علاقهمند بودم، در آن رشته هم مطالبی مینوشتم. درسم که تمام شد رفتم ایتالیا که یک دورهی چاپ را بگذرانم. و وقتی برگشتم درحالیکه خیلی جوان بودم، مدیریت یک کارخانهی چاپ را به عهده گرفتم. تجربهی فنی خیلی خوبی بود. گذشت، تا اینکه روزی دست بر قضا یکی از دوستانم گفت که شرکت هنکل بخش تازهای را دارد تأسیس میکند، بیا برو و برای مهندسی فروش مصاحبه بده. خب، من دیدم که این کار به مهارتهای من مرتبط است، هنکل هم که بزرگترین تولیدکنندهی شوینده در جهان و یک شرکت آلمانی بسیار موقر و خوب است. رفتم و مصاحبه را قبول شدم و در آن بخش مشغول شدم. در آنجا خیلی موفق بودم، گروه خیلی خوبی هم داشتم. تا اینکه در سال ۲۰۰۳ یک آگهی در روزنامه دیدم که شرکت نستله دنبال مدیرانی میگردد که کار توسعهی بازار انجام بدهند. ۶۰ نفر برای مصاحبه انتخاب شده بودند که در نهایت من و یکی از دوستانم آن دو نفری بودیم که قبول شدیم. الان نزدیک به هجده سال است که با نستله هستم.
به عنوان یک مدیر فکر میکنید زندگی شلوغی دارید؟ منظورم از شلوغ این است که کار باعث شده باشد غافل شوید از باقی زندگی.
من از یک بیماری رنج میبرم؛ به نام کمالگرایی. این بیماری موقعی که خیلی پیشرفت میکند متأسفانه همه جای بدن را میگیرد و تبدیل به بیماری خطرناکتری میشود به نام وسواس. و تأثیری که در زندگیات میگذارد این است که انرژی زیادی خرج میکنی. این باعث میشود من زندگی به آن صورت آرامی نداشته باشم. از طرفی من به هر کاری که انجام میدهم عشق میورزم و همهی توانم را مصروفش میکنم. به همین گفتوگوی الانم عشق میورزم، نوازشش میکنم، برای من مهم است. افراد، موقعیتها، کارها، برای من چیزی نیستند که تیک بزنم و ازش بگذرم. این را از زمان کودکیام دارم، از پدرم، که آدمی بود که با ادبیات و فلسفه مأنوس بود، از او یاد گرفتم دنیا از آنِ عاشقان است و کسی در حرفهاش موفق است که به حرفهاش عشق بورزد. یک وجه دیگر سبک کاری من است که دائم در حال تعریف پروژههای جدید هستم و کارهای متفاوتی انجام میدهم. من مشاوره میدهم، به جوانها کمک میکنم، شاگرد تربیت میکنم و… اما در هر حال سعی میکنم بیش از اینکه یک بازاریاب یا ارتباطچی درجه یک باشم، یک انسان خیلی خوب باشم. بنابراین روی اخلاق خیلی کار میکنم.
در صبحتتان اشاره کردید که کارهای متنوعی را انجام میدهید، به تنوع فضاهای کاری هم گوشهی چشمی دارید؟ چقدر این را میپسندید؟
واضح است که این ترندی است که در ایران هم شروع شده همهجا داریم مشاهدهاش میکنیم. موقعی که من توی یک کافه مینشینم که کار کنم ـ که خیلی این کار را میکنم ـ میروم که از محیط کار همیشگیام منفصل شوم و در محیطی قرار بگیرم که راحتتر است و من همذاتپنداری بیشتری با فضا دارم. در نتیجه آرامش بیشتری به من میدهد، پس جوشش فکریام بیشتر میشود. سؤالی که اینجا برای من مطرح میشود این است که وقتی با هدف کار در چنین فضاهایی قرار میگیریم، آیا درک کافی از مختصات و الزامات این سَبک داریم یا خیر؟ منظورم این است که آیا گاهی فقط به دلیل گرفتن یک ژست اجتماعی این کار را نمیکنیم؟ اگر این طور باشد، من دوست ندارم. اما در مجموع این ترند را میپسندم و خیلی سعی میکنم که حتماً بخشی از اتفاقات کاری در بیرون از دفتر رقم بخورد. مثل اینکه کارگاه آموزشیام را در کارمان برگزار کردم و نتیجهاش را هم دیدم. یا معمولاً جلساتم را با بچهها در کافه میگذارم. بودن در این فضاها باعث میشود خیلی از پیامهایی که مایلیم منتقل کنیم، بهراحتی رد و بدل شود.
تجربهی شما از برگزاری کارگاه آموزشی در کارمان چطور بود؟
خیلی خوب! کارگاه بسیار خوبی داشتیم. ما مهمانان زیادی داشتیم. بچههای من همه کارگاهشان را دوست داشتند. به نظرم همین که از دفتر زدیم بیرون و یک محیط جدید را تجربه کردیم که ویژگیهای اصیل ایرانی داشت، به قدر کافی تجربهی ما را متفاوت کرد. در آن کارگاه من به عنوان مقدمه در مورد هویت صحبت کردم. گفتم هیچ چیز، حتی شتاب زیاد زندگی، نباید باعث شود که ما هویتمان را از دست بدهیم. ما ملتی هستیم با تمدن بسیار کهن و با فرهنگ بسیار غنی. هیچ چیز (ازجمله مدرنیته که خیلی مفید است، ولی بلای جان هم شده) نباید باعث شود که ما فراموش کنیم کی هستیم. به نظر من انسان زمانی از بین میرود که خودش را فراموش میکند، چون دیگر سُکانش به دست خودش نیست.
گاهی شده که سکان از دست شما در رفته باشد؟ نه به آن معنی که شما گفتید، فکر میکنم آنمسئله خیلی شخصی و درونی است، منظورم شکست است.
زیاد شکست خوردهام، خیلی زیاد. معتقدم شکست قسمت جداییناپذیر سفر دنیوی ماست. موقع شکست سکوت میکنم. سکوت حالتی است که خیلی دوستش دارم چون بیشتر میتوانم به مسائلم بپردازم. شکست را خیلی دوست دارم، به اندازه ی موفقیتها. منتظرش نیستم، اما وقتی از راه میرسد خیلی ازش یاد میگیرم. حتی وقتی زمان زیادی از روی شکستی میگذرد همچنان برمیگردم و دربارهاش تأمل میکنم. بنابراین شکست را مانع نمیدانم. مصداق کلیاش زمانی است که نمیتوانم کار و محتوایم را بفروشم. من محتوا میسازم، اما خیلی وقتها محتوای مرا دوست ندارند. حالا یا به دلیل اینکه واقعاً دوستداشتنی نیست، یا اینکه طرفِ تو سعی نمیکند با عینک تو به آن محتوا نگاه کند و درکش کند. اینجاست که تو مجبوری بروی و دوباره باردار افکارت شوی تا به یک بچهی جدید ـ که همان محتوای جدید باشد ـ تولدی دوباره بدهی. برای من سه چهار دفعه این قضیه اتفاق افتاده و خیلی تلخ بوده. اما روایت من از خودم این است که هر دفعه قویتر از قبلم؛ چون شکست به من شور میبخشد، انرژی جدید بهم میدهد. نمیتوانم ادعا کنم این سرشت من است، چون سالیان سال است که یک روانشناس همراه من است و کمکم میکند.
خانوادهتان در این چالشها کجای قصه هستند؟
من همیشه سعی کردهام هیچ چیز از کار وارد زندگیام نشود. مثلاً هیچ موضوع کاری را به پدر و مادرم منتقل نمیکنم. با خودم میگویم آن فصل از زندگی و حال و احوال من با ایشان به پایان رسیده است. آنها آنچه که باید به من میدادند، دادهاند، الان مستحق شنیدن اخباری نیستند که متلاطم و ناراحتشان کند. نمیخواهم یک سنجاق قفلی در ذهنشان باشم. با همسرم ممکن است راجع به کار گپ بزنیم، اما در چارچوبی که برای خودم دارم، و در آن چارچوب غرغر و اینها نیست. خب همسر من بسیار انسان خلاقی است، بنابراین حتماً مشورت میکنم با او. اما گرفتاریها را بیشتر توی خودم میریزم، با خودم تحلیل میکنم، در آخر در خودم یک مراسم خاکسپاری برگزار میکنم و فراموشش میکنم.
قطعاً با مشغلهای که دارید، زمانبندی برای شما اهمیت دارد، آیا در این زمانبندیها جایی هم به شخص خودتان اختصاص دادهاید؟
بله، زمانهایی هست که به موسیقی گوش میدهم و یا مینوازم. یکی از کارهایی که اخیراً انجام میدهم این است در جمعهای مختلفی صحبت میکنم، بیشتر با جوانترها. جمعشان میکنم و در جاهای مختلف مینشینیم و صحبت میکنیم، بیشتر در حوزهی اخلاق حرف میزنیم. این خیلی حالم را خوب میکند که میبینم اشتیاق نشان میدهند و دنبال میکنند. به عنوان فردی از این جامعه، خودمان را خیلی بیاخلاق میبینم. خیلی نامهربانیم. صبحانهی منزل مادربزرگ یا ناهار خانهی عمه و غیره که امروزه کتابش بسته شده، ما را به شکل یک اجتماع کنار هم قرار میداد تا یگانگی و اتحاد را تجربه کنیم، به ما مدارا و صبر و احترام و مهربانی یاد میداد، چیزهایی که دقیقاً الان کمبودشان را حس میکنیم. به نظرم جامعهای که افرادش با هم مهربان نیستند، و افراد همدیگر را تحمل نمیکنند، به هیچ جا نمیرسد.
شما به دلیل نوع کارتان تعاملات گستردهای را تجربه میکنید، ممکن است نظرتان را دربارهی شبکهسازی، که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری ازش میشنویم، بفرمایید؟
شبکهسازی را دوست دارم و مشارکت میکنم. سعی میکنم آوردهای داشته باشم. پیشدرآمد شبکهسازی حوصله و درک کار گروهی است. اما این فرهنگ هنوز در جامعهی ما جا نیفتاده است. از طرفی در زمانهای به سر میبریم که برخی افراد شایسته غایباند و تعداد حاضران هم کم است و دچار علامه سالاری هم هستیم. درنتیجه شبکه را میسازیم اما بعدش چی؟
علامه سالاری را توضیح میدهید، لطفاً؟
به نظر میرسد مدام به تعداد افرادی که خودشان را در همهی حوزهها صاحبنظر میدانند اضافه میشود. اما در واقعیت این ممکن نیست، چون آن بازه زمانی که در جهان هستیم این اجازه را به ما نمیدهد. من فکر میکنم بهتر است در جاهایی که سررشته نداریم، سکوت کنیم و کار را به کاردان بسپاریم. من شبکهسازی را دوست دارم، اما حالتهای نمایشی در آن زیاد میبینم. حالا چرا میگویم نمایشی و از کجا به این نتیجه رسیدهام؟ چون در پایان شبکهسازیها آن میوه و ثمری که انتظار دارم به دست بگیرم، بچینم و گازی به آن بزنم، نیست! گاهی روایاتی روبهرو میشوی که بیشترش بزرگنمایی است و از اصل ماجرا فاصلهی بسیار دارد. بنابراین تو را در انتها به سرمنزل درستی نمیرساند.
کارمان این افتخار را داشته که علاوه بر کارگاه آموزشی، در برنامههای دیگری هم میزبان شما باشد، مایلید کمی دربارهی تجربهی کلیتان از کارمان بفرمایید؟
از زمانی که در اینجا به رویم باز میشود من با انبوه احترام روبهرو میشوم. حتی قبل از اینکه کسی به پیشوازم بیاید و با من صحبت کند. معتقدم افرادی که در کارمان کار میکنند انسانهای بسیار متعادلی هستند؛ به این معنی که همهچیزشان به اندازه است. این به اندازه بودن و میتوانم بگویم سادگی به من آرامش میدهد. کیفیت موضوع دیگری است که نقش بسیار پررنگی در کارمان دارد. در هر کاری که در کارمان انجام دادهام کیفیت را دیدهام. الان با همکاری یکی از دوستان هنرمندم در حال کار بر روی یک پروژهی موسیقی هستم. از همین الان دارم فکر میکنم چطور از آن کار در کارمان رونمایی شود. همهی جزییات را در ذهنم نوشتهام و آماده کردهام. حتی میدانم در کدام گوشهی اینجا چه عملی باید صورت بپذیرد، چی باید گفته شود، مخاطب کجا قرار میگیرد و… من اینجا را خیلی دوست دارم و خیلی برنامهها دارم. در آخر اگر بتوانم پیشنهادی برای کارمان داشته باشم این است که ما در ایران معمولاً در شروع عالی هستیم، وسط کار متوسط میشویم و در پایان خیلی بد عمل میکنیم. سعی کنید راهی را که شروع کردهاید تا آخر با همین ضرباهنگ طی کنید. در این گفتوگو از شکست صحبت کردیم. امیدوارم هر چالشی که برایتان پیش میآید شما را پرشورتر و علاقهمندتر کند و در ادامه با سرعت بیشتری پیش بروید. کسانی چون شما که روی هویت کار میکنند، به نظر من کسانیاند که ما باید قدرشان را بدانیم.
گفتوگو از: زهرا فرهنگنیا
نظرات کاربران
بسیار عالی و آموزنده
از توجهتان سپاسگزاریم
بسیار جالب و عالی و سر شار از نکات آموزنده! با آروزی موفقیت روزافزون
در سرزمین عزیز ما ایران مردان و زنان فراوانی هستند که عشق ، ایمان و هنر را با کار حرفه ای خود پیوند زدند تا سنگ بنای یک مسیر فوق حرفه ای را به همراه برند های برتر دنیا برای فرزندان مان بوجود آورند .
در این مسیر آقای مهندس سرابچی را مدیر ارشد برجسته میدانم که با تلاش فراوان و ذوق ناب خود اعتبار ارزشمند و فراوانی را برای ما به ارمغان آورده اند.
سلامتی و پایداری را برای ایشان آرزومندم.