برای جامعه ام میترسم – خانم گلاره کیازند
کارمان در مجموعه ویدیوهایی با نام «گرگومیش» بخشی از تجربهها و دریافتهای زندگی در شرایط شیوع کووید-۱۹ را از جنبههای فردی، اجتماعی و اقتصادی، از دید تعدادی از حرفهمندانی که همراه کارمان هستند، گرد آورده است. (این ویدیوها در اینستاگرام کارمان در دسترس هستند.) در روند تهیهی این ویدیوها گفتوگوهایی ترتیب داده شد که نسخهی کاملشان بهتدریج در بلاگ کارمان منتشر میشود؛ ازجمله گفتوگوی حاضر.
در ششمین ویدیوی «گرگومیش» با روایت سرکار خانم «گلاره کیازند» از روزهای بهاصطلاح کرونایی و نگاهی به روزهای پیشرو همراه شدید، اکنون مشروح گفتوگو با ایشان را میتوانید مطالعه کنید.
گلاره کیازند از کالج شریدان تورنتو در رشته هنرهای رسانهای ـ مدیاآرت ـ با گرایش فیلمبرداری فارغالتحصیل شده است. او سالها در سینمای ایران به عنوان عکاسِ فیلم، فیلمبردار و مدیر فیلمبرداری با سرشناسترین کارگردانان مستند و داستانی ایران همکاری داشته و اغلب آن فیلمها برندهی جوایز معتبری شدهاند. ایشان علاوه بر این، در پروژههای بینالمللی، فیلمسازی در خارج از ایران را نیز تجربه کرده، که در پیاش سفر به دورترین نقاط دنیا را به کارنامهی تجربیات او افزوده است. گلاره کیازند اکنون در کنار دیگر فعالیتهای خود مدیریت شرکت «سیتو» را نیز بر عهده دارد که در زمینههای گوناگون فیلمسازی فعال است.
بزرگترین ترسی که در این مدت گریبان شما را گرفته چه بوده و تجربهی رویارویی با آن ترس چگونه بوده است؟
بزرگترین ترس این است که آدم نمیداند در اصل ناقل هست یا نه. یعنی تو میتوانی با تصمیمات خود آدمی باشی که بقیه را مریض میکند. من الان حالم خوب است میتوانم بروم بیرون و خیلی کارها بکنم و اما شاید باعث مرگ یا مریضی دیگری بشوم و این فکر کنم سختترین اتفاق این اپیدمی بود. و آدمها نمیدانند، بلکه باید دو هفته صبر کنند تا ببینند گرفتهاند یا نه. برای همین دائماً یک بازی و مشغولیت بزرگ فکری با آدم است. اما خب خوبیاش این است که آدم وادار میشود دائم از خودش سؤال کند که این تصمیمی که میگیرد واقعاً چه اثری دارد؟ به این معنی که اگر کاری میخواهد بکند یا بیرون برود آیا واقعاً لازم است؟ شاید این دید مثبتش باشد، اما خیلی ترسناک است که تو باعث مرگ کسی بشوی.
غیر از محدودیتهای مرسوم این روزها ازجمله برای معاشرت و رعایت قواعد بهداشتی، در این مدت چه قاعدههایی در زندگیتان ناگزیر متحول شدند؟ تجربهی این تغییر چگونه بوده است؟
تغییری که پیش آمد در زندگیام، قطع رابطههای انسانی بود که به نظر من یک بخش خیلی بزرگی از زندگی همهی ما را دربرمیگیرد. و ما نمیتوانیم رو در رو ارتباط برقرار بکنیم فعلاً. جالب اینکه همیشه این دغدغه را داریم که آدمها اینقدر پای تلفن و اینترنت نباشند و از نزدیک همدیگر را ببینند تا ارتباط انسانی را گم نکنند اما در این مدت این اتفاق که مدام بهش هشدار داده میشد، رخ داد. ما همدیگر را نمیتوانیم بغل کنیم. نمیتوانیم دست بدهیم، و هی فاصله گرفتیم و این خیلی سخت است. فکر کنم ممکن است آدمها را سرد کند. من شخصاً خیلی مردمدوستم و خیلی سختم است که کمتر با مردم در ارتباط باشم و همه چیز از طریق تلفن و اینترنت باشد، معمولاً دوست دارم ببینم آدمها را. اما خب همیشه در کنار یک سری چیزهایی که سخت است و آزار میدهد، آدم به یک سری چیزها اگاه میشود. مثلاً برای بعضی افراد شاید این جور نباشد ولی خیلیها آخرین وقتی که داشته باشند را به خودشان اختصاص میدهند. مدام میگویند بگذار به این برسم، به آن برسم، بعد به خودم میرسم. ولی در این موقعیت این جور بود که آدم اول باید به خودش میرسید و اول باید خودش سالم میبود تا بعداً بتواند به دیگران و یا مسائل دیگر هم رسیدگی کند. این هم یک تغییر عمدهی دیگر بود.
اگر فرض کنید این اپیدمی، تا یک سال آینده ادامه خواهد داشت، تصورتان از خودتان و کسبوکارتان در یک سال بعد چیست؟ چه تصویری از آن نقطه و مختصاتش دارید؟
فکر میکنم همه نوع زندگیهایمان عوض میشود و باید متناسب با شرایط بهروز شویم. همان طور که در طول تاریخ ما ایرانیها معروف شدهایم به اینکه هر وقت بحران رخ داده، خیلی سریع خودمان را تطبیق دادهایم به شرایط. البته دائم مجبور شدهایم که خودمان را با شرایط تطبیق بدهیم و این شاید باعث شده است که گم کنیم چی بودیم، و چی شدیم. بگذریم… اما از لحاظ کسبوکار شانسی که من دارم ـ شانسی که خوب است هم بد ـ این است که آزاد کار میکنم. گروهی هستیم که با هم آزاد و پروژهای کار میکنیم. بنابراین کلاً یک ماه خیلی کار داریم، بعدش یکدفعه هیچی نداریم. یعنی هیچ وقت نمیدانیم که کی ما قرار است درآمد بعدی را داشته باشیم. بنابراین وقتی کار هست بهش میچسبیم و تا آنجا که میتوانیم کار میکنیم و بعدش دیگر نیست و ما باید بتوانیم از ذخیرههایمان استفاده کنیم. برای همین همیشه سعی کردهایم جوری زندگی کنیم که اگر نداشتیم بتوانیم مدتی دوام بیاوریم. بنابراین برای من شرایطی که شاید مدتی حقوق و درآمدی نباشد زیاد اتفاق میافتد، یعنی برای همه کسانی که آزاد کار میکنند چنین است. از طرفی برای ما که مستندسازیم و کارای خبری میکنیم، اغلب در مواقع بحران کار هست، منتها هم خوب است هم بد: چون ریسک بالاست، از طرفی کار هم هست. اما فکر کنم مهمترین مسئلهای که مرا در صورت تدوام این اپیدمی اذیت خواهد کرد، این است که آدمهایی که سنشان بالاست، دائم در ترس دارند زندگی میکنند و این خیلی ناراحتکننده است. اینکه آدم یک سال در ترس زندگی کند میتواند فرد را نابود کند. از طرفی بار خیلی زیادی روی دوش کادر پزشکی است که نمیدانم برای یک سال دیگر میتواند تحمل کند یا نه. دیگر اینکه اثراتی روی جامعه خواهد گذاشت به این معنی که خیلیها بیکار میشوند… برای همین بیشتر از اینکه بخواهم برای خودم بترسم برای جامعهام میترسم.
آیا در طول زندگی وضعیتی مشابه به این وضعیت را تجربه کردهاید؟
از نظر اینکه یک اپیدمی رو تجربه کرده باشم، نه، اما سه سالی که در افغانستان زندگی کردم با آن شرایط جنگی، یا دوران جنگ ایران و عراق با اینکه خیلی کوچیک بودم، شاید کمی شباهت داشته باشند به این وضع. شرایطی که نمیدانی فردا چه میشود، چه کسانی از دست میروند، دائم داری روزانه زندگی میکنی و… دوران جنگ هم همین است؛ کارها قطع میشوند، نمیدانی کالاها کی وارد میشوند، مثلاً فردا برنج هست، نیست؟ یا مثلاً صبح بیدار میشوی میبینی یک خانواده، بمب خورده و دیگر هیچ کدام نیستند. یعنی هر روز با یک غافلگیری دردناک مواجهی. نمیتوانم بگویم دورانی که در افغانستان بودم خیلی شدید بود، اما هر روز بیدار که میشدیم منتظر یک خبری بودیم. و این «همیشه منتظر یک خبر و یک اتفاق بودن» میتواند تأثیرات عمیقی روی آدم بگذارد..
در این دو ماه گذشته، (یا بهتر است گفت از وقتی روند عادی زندگیتان در مسیر دیگری افتاده) آیا وضعیت استثناییای را در زندگی تجربه کردهاید؟ وضعیتهایی که شاید بعد از این دوران مثل سابق جایی در زندگی شما نداشته باشند. مثلاً انجام کارهایی که به حال نکرده بودید، افکاری که پیشتر در ذهنتان جایی نداشتند و…
برمیگردد به اینکه وقتی تو مینشینی یک جا و مجبوری خانه باشی، ناخودآگاه با یک سری کارها یا مسائلی که همیشه به اصطلاح زیر فرش قایم کرده بودی، روبهرو میشوی. احساس میکنم در این موقعیت که آدم مجبور است دائم با خودش وقت بگذراند، در نتیجه مجبور است به مسائلی روبهرو شود که دائم از خودش دور کرده بود و نمیخواست با آنها روبهرو شود. این یک اتفاق خیلی مثبت و خیلی سخت است. برای شخص من باعث شد یک سری چیزهایی را که ول کرده بودم و بهش اولویت نداده بودم یا مدام میگفتم امروز فردا، بنشینم و تمامشان کنم و قدر اینکه یک کار تمام شود و بعدی شروع شود را بدونم. و در آخر اینکه حالا که زندگی آدم کمی خلوتتر شده است، میشود لذت برد از این خلوتی و احساس نکرد که دائم باید پر از اتفاق باشیم.
گفتوگو از: زهرا فرهنگنیا
نظرات کاربران