از کار و زندگی یک گفت و گو؛ خیلی شلوغ، خیلی آرام
حرکتی آرام و بیادعا، اما با چشم و گوش باز برای یادگیری، و با روحیهای گشاده به روی تجربیات گوناگون شاید که دقیقاً مشخصهی افراد اثرگذار باشد. اثر از تلاشی مداوم و خستگیناپذیر صورت میپذیرد، اما از هیاهو دور است تا جای پای خود را محکم کند. این دریافتی کلی بود که از پس گفتوگو با مریم معنوی، مدیر آموزش dnaunion، برای ما شکل گرفت. این گفتوگو را در ادامه دنبال کنید.
خانم معنوی کار شما در مجموعهی dnaunion چیست؟ در واقع چه کار میکنید؟
راستش پسزمینهی کاری من به آموزش متصل است. در طی دورههای کاریام اغلب دورههای آموزشی را در سازمانهای مختلف و در بخش خصوصی مدیریت کردهام. در حال حاضر احساس میکنم مهمترین ویژگیام در کار چندعملکردی بودن است، چون با وجود اینکه به عنوان مدیر آموزش جذب شدم، ولی به خاطر اینکه حیطهی کار ما بازاریابی (Marketing) است و بخشهای مختلفی برای این کار داریم و من هم علاقهی زیادی به این حیطه دارم، عملاً وارد کار بخشهای مختلف نیز شدهام. اگر بخواهم کارم را معرفی کنم باید بگویم فردی هستم که به ارتقای برند سازمانی کمک میکنم. ممکن است بخشهایی از این ارتقا از راه آموزش باشد، یا شبکهسازی یا تولید محتوا. همهی اینها به ارتقای برند سازمانی کمک میکنند.
اما اگر بخواهید به یک تیتر اشاره کنید، آن وقت آن تیتر چه خواهد بود؟
اگر بخواهم عنوانی ذکر کنم، مینویسم مدیر آموزش. در حال حاضر موقعیتهای شغلی چندعملکردی (مولتیتسک) زیاد شده است، افرادی که میپذیرند کارهای مختلفی انجام بدهند به همین نسبت بیشتر شدهاند. برای اینکه فضای کسبوکارهای فعلی چنین قابلیتی را میطلبد. الان نیروهای انسانی که توانایی و آمادگی و البته روحیهی چند عملکردی بودن را دارند در سازمانها موفقتر هستند. سادهترین نمود این روحیه به زبان ساده در افرادی است که هرگز نمیگویند این وظیفهی من نیست، به من چه.
پسزمینهی تحصیلیتان چه بود که به این مسیر منتهی شد؟
م: من در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد، در دانشگاه علامه و شهید بهشتی آمار خواندم. بعد از فارغالتحصیلی علاقهای به ادامه تحصیل در ایران نداشتم اما علاقهی زیادی به تدریس داشتم. بنابراین سالهای زیادی آمار تدریس کردم. به زبان انگلیسی خیلی زیاد علاقهمند بودم و هستم، زبان درس میدادم. در آن دوره زندگیام به شکلی بود که دوست داشتم بیشتر زمانم را با خانواده بگذرانم و معذوریتهایی برای کار داشتم. بنابراین کار تدریس دستم را آزاد میگذاشت که زمانم متعلق به خودم باشد. پس تا مدتی نقش من به عنوان یک فرد شاغل معلمی بود. تا اینکه در سال ۹۰ تصمیم گرفتم کار تماموقت داشته باشم، و زندگی این اجازه را به من میداد.
از همان موقع به dnaunion پیوستید؟
نه. با گروه علمی صنعتی آریانا شروع کردم. آریانا گروه خوشنامیست در برگزاری دورههای آموزشی. زمان جذب من مصادف با شروع دورهی ام.بی.ای بود. خیلی تجربه خوبی بود برای من، به خاطر اینکه من از یک فضای دانشگاهی میآمدم و در دورههای آزاد افرادی را میدیدم که سالیان طولانی کار کرده بودند و حالا تصمیم گرفته بودند با گذران این دوره علم موضوع را با متناسب با تجربهشان بالاتر ببرند. من این دورهها را مدیریت میکردم. و در کنار افرادی که برای دورههای ام.بی.ای میآمدند، در دورهها شرکت میکردم. در این مدت سعی میکردم هم ارتباطات خوبی را با همدورهها بسازم هم ازشان یاد بگیرم. بنابراین قدمهایی را به این منظور برمیداشتم مثلاً از هر فرصتی استفاده میکردیم که همه با هم باشیم، بیرون برویم، حتی با هم غذا درست کنیم تا آن شبکهی ارتباط درست و واقعاً صمیمانه اتفاق بیفتد. مثلاً با هم اردو میرفتیم، خب خیلی راحت بود که غذا از بیرون بگیریم، اما ما ترجیح میدادیم خودمان این کار را مدیریت کنیم تا یک تجربهی منحصربهفرد شکل بگیرد.
اگر بخواهید به یک دستاورد خوب از مدت همکاری با آریانا اشاره کنید، چی میتواند باشد؟
من دو سال در آریانا کار کردم. فضای کاریاش بهشدت خانه بود. مثلاً یکی از کارهایی که انجام میدادیم، برگزاری کنفرانس بود. موقع برگزاریها همهی گروه در همهی کارها به هم کمک میکردند، مثلاً خود من با اینکه وظیفهام نبود و مسئول دورهی ام.بی.ای بودم، در بخشهای دیگر کمک میکردم. البته هیچ اجباری در کار نبود. هیچ وقت هیچ کسی به کس دیگر نمیگفت این کار را باید این طور انجام بدهی یا آن طور، از قبل انگار هماهنگ و یکی بودیم.
فکر میکنید چه عاملی باعث چنین روحیه و اثری میشود؟
ساخت یک فرهنگ سازمانی به نظرم خیلی مهم است. من باور دارم که فرهنگ سازمانی جوهرهای است که از بالا به سطوح دیگر سازمان دمیده میشود. بنابراین نقش رهبری و مدیریت در این امر بسیار اهمیت دارد، به این معنی که وقتی رهبری و مدیریت رعایت فرهنگ سازمانیِ مد نظرش را از خودش شروع کند، افرادِ سازمان فرهنگ سازمانی را عمیقاً باور میکنند، چون عملاً میبینند که این یک ادا و ژست توخالی نیست. این درست است که این افراد یک سازمان هستند که به آن روح میبخشند، اما فرهنگ سازمانی انگار قالبی است که به روح سازمان شکل میدهد، و اگر درست طراحی شده باشد و نسبت بهش تعهد وجود داشته باشد، با جابهجایی افراد نباید تغییر چندانی کند، به این معنی که از بین برود یا اثرش را از دست بدهد، البته مگر در مواقعی که سازمان با جابهجایی افرادش تغییرات هنگفتی را تجربه کند.
تا به حال شکست را تجربه کردهاید؟
گاهی به شکست میشود به چشم تجربهای که کسب شده نگاه کرد. از طرفی گاهی بعضی پیشامدها از دید شما شکست است، ولی از دید اطرافیان شما نهتنها شکست نیست که ممکن است عین موفقیت باشد. خیلی وقتها اتفاقاتی افتاده که اصلاً باب میلم نبوده، یعنی با وجود تلاشی که کردهام نتیجه باب میلم نبوده، شاید من آنها را شکست دیده باشم.
نمونهای را به یاد دارید؟ دوست دارم ببینم عملاً چه طور یک شکست میتواند گاهی دستاورد باشد؟
یادم هست رویدادی داشتیم که برای آماده شدنش ۵ ماه زمان گذاشتیم، ولی نزدیک برگزاریاش مصادف شد با زمانی که به خاطر بارندگی شدید تهران چند روزی قفل شد، اصلاً شهر تعطیل شد. ما با وجود حجم زیادی از کار قادر نبودیم حتی تا دفتر برویم. یکی از سخنرانها را از خارج از کشور دعوت کرده بودیم، که به ایران آمد ولی هواپیمایش نتوانست بنشیند. به هرحال مجبور بودیم رویداد را برگزار کنیم، در عین اینکه هیچ اطمینانی به حضور افراد و برگزاری موفقیتآمیز رویداد ما نبود. من این را یاد گرفتهام که در برنامهریزی برای رویداد باید برای ۱۰۰ برنامهریزی کنیم و اگر ۸۰ را کسب کنیم یعنی موفق بودهایم. ذات رویدادگذاری این طور است؛ در لحظه اتفاق میافتد و شما اگر لحظه را از دست بدهی، رویدادت را از دست دادهای. کسی که محصولی تولید میکند اگر قطعهاش وسط کار خراب شود میتواند کار را متوقف کند، ایراد را برطرف کند و کار را از سر بگیرد، ولی در رویداد این طور نیست. زمان از دست میرود. بنابراین من در این کار یاد گرفتم کمالگرا نباشم. برای اینکه واقعاً یک سری اتفاقات دست ما نیست، نمیدانم این خوب است یا بد، اما وقعیتی است که تو را مجاب میکند باید یاد بگیری در لحظه فکر کنی و در لحظه کاری که باید را انجام بدهی. در این مسیر باید بگویم که مدیرعاملم بزرگترین معلم زندگیام بودند و خیلی چیزها از ایشان یاد گرفتهام.
چه طور به dnaunion رسیدید؟
من دو سال در آریانا بودم، بعدش تصمیم گرفتم از آنجا جدا شوم. دنبال جایی بودم که به رشدم کمک کند. آریانا با وجود محیط خوبی که داشت، خیلی فرصت رشد نداشت. در نتیجه با آقای پاشاپور آشنا شدم که بسیار خوشنام هستند، حتی خود مدیرم در آریانا بهم گفت این فرصت خوبی است و از دستش نده. از طرفی تعریفها و توصیههای دیگران باعث شد من جذب این مجموعه بشوم. با مدیریت آموزشهای درون سازمانی شروع کردم، تا اینکه ظاهراً آقای پاشاپور این قابلیت را در من تشخیص دادند که میتوانم بهاصطلاح کلاههای مختلف داشته باشم. به این ترتیب که یک بار برنامهای داشتیم که یک استاد دانشگاه دانشجویانش را پیش ما میآورد تا از نزدیک ببینند که یک آژانس تبلیغاتی چه جوری است. آقای پاشاپور در جلسهای از من پرسید نظرت چیست که ما این برنامه را طوری بچینیم که حلقهای شود بین ما و نیروهای انسانی کارآمد و… خلاصه داستان چند کلاهی شدن من از همین جا شروع شد. با آقای پاشاپور برنامهای طراحی کردیم به اسم ODT که یکروزه است و طی آن به دانشگاهها و نیروهای انسانی کارآمد پیشنهاد میکنیم یک روز با ما باشند. از این برنامه شروع شد تا مثلاً به تولید محتوا کمک کردم، به بهبود وبسایت MBA NEWS کمک کردم، بعد وبسایت دی.ان.ای یونیون اضافه شد. شبکهسازی با مشتریان بهش اضافه شد. الان به نقطهای رسیدم که اگر ازم بپرسند شغلت چیست، به همان شغل آموزش اشاره میکنم، ولی حقیقتش این است که کمک میکنم برند دی.ان.ای یونیون در مسیرش ارتقا پیدا کند.
چه مسیر پر پیچوخم و پر جزییاتی!
بله، مسیر کاریای که تا به حال طی کردهام، خیلی برایم هیجانانگیز بوده است. بخش عمدهای از این تجربه برمیگردد به همکاری با آقای پاشاپور. ایشان به عنوان کارآفرین نمونه انتخاب شدهاند. از طرفی خیلی امتیاز بزرگی است که در بخش خصوصی با تمام سختیها و فراز و نشیبش، اینقدر خوشنام باشی و به خوشفکری شهره شده باشی. سختگیری و اشتیاق ایشان برای یادگیری به عنوان یک مدیر برای من خیلی عجیب است، و در این زمینه همیشه یک قدم از تو جلوترند.
کمی هم از زندگی حرف بزنیم… آهنگ زندگیتان را چه طور ارزیابی میکنید؟
من جزو شخصیتهایی هستم که نمیتوانم ادعا کنم در زندگیام همواره یک خط را گرفتهام و پیش آمدهام. زمانی بوده که به خاطر زندگی شخصیام ترجیح دادم کار ثابت نکنم. زمانی هم بوده که کاملاً کار ثابت را دوست داشتم و مشکلی نداشتم و انجام دادم. آدمی نیستم که بگویم همیشه این طور بودم یا آن طور بودم و یا خواهم بود. توضیحی که دربارهی حال حاضرم بتوانم بدهم این است که نه خیلی زندگی شلوغی دارم و نه خیلی زندگی آرامی. هر چه که هست، من سعی میکنم چیزهایی را که دوست دارم در زندگیام بگنجانم.
مثلا چه کار میکنید؟
مثلاً… شاید برای خیلیها پذیرفته نباشد، اما من صبحها قبل از اینکه سرکارم حاضر شوم، میروم ورزش میکنم. خب، این طوری هم در راهبندان صبح نمیمانم، هم جای پارک برای ماشینم پیدا میکنم، هم خیلی بانشاط کارم را شروع میکنم. یا میدانم که به نوشتن خیلی علاقه دارم؛ بنابراین الان دارم در کلاسهای آقای چرمشیر شرکت میکنم. باید مدیریت کنم فعالیتهایم را، مثلاً از برنامههای دیگر بزنم تا زمانی برای مطالعه پیدا کنم. سعی میکنم تعادل را نگه دارم ولی ادعا نمیکنم موفق بودهام. الان این چند وقت به پدر و مادرم کم سر زدم و الان فکر میکنم از تعادل خارج شده این ارتباط. من همیشه سعی میکنم به هشدارهای ذهنم گوش کنم. اگر ندایی میگوید این اشتباه است، پس باید فکری کرد.
انژری و حسی که ازتان دریافت میشود خیلی مثبت و نرم است میخواهم بدانم چی حالتان را این طور خوب میکند؟
خب من با کتاب، طبیعت، خانواده و ورزش حالم خوب است. بنابراین سعی میکنم موازی این موارد را پیش ببرم. ولی واقعاً سخت است. مثلاً الان مدتی است که طبیعتگردی تعطیل شده ولی هنوز آنقدری اضطراری نشده. به هر حال سعی میکنم از هر چیزی که دارم راضی باشم. خیلی دارم روی خودم کار میکنم تا از اکنون و حال لذت ببرم.
چه قدمهایی را برای کسب این مهارت برمیدارید؟
در این سالهای اخیر خیلی روی خودشناسی کار کردم. در واقع سعی میکنم بفهمم چه شخصیتی دارم. متوجه شدم که خوشبختانه اصلاً شخصیت کمالگرایی ندارم، میدانید چون در اطرافم آدمهای زیادی را میبینم که میگویند باید بیست را به دست بیاوریم و اگر نشود عمیقاً ناراحت میشوند. جالب اینکه اگر بیست را کسب کنند با خودشان میگویند ای بسا میشد بیست و یک را هم کسب کرد ها… دیدی نشد. به نظرم شادی و در لحظه زندگی کردن خیلی مهم است و برای اینکه بدانیم با چی شاد هستیم، باید شخصیت خودمان و نقاط قوت و ضعفمانرا بدانیم تا اگر تلاطمی اتفاق میافتد بدانیم منشاء آن کجاست.
این سالهای امکانات بهخصوص آنلاین زیادی در اختیار ماست که بتوانیم شکل زندگی و کار حرفهایمان را راحتتر و چابکتر کنیم، این امکانات جایی در سبک زندگی شما دارند؟
راستش فکر میکنم خیلی مثل تیغ دو پهلو هستند برای من. از جهاتی خیلی خوبند؛ مثلاً خرید آنلاین. اما از جهتی از حواست نباشد، یه سری از چیزها را به آرامی از زندگی تو حذف میکنند. مثلاً من به این فکر میکنم که اگر ما برای دو سال وارد یک سوپرمارکت یا فروشگاه زنجیرهای نشویم، از وسط قفسهها رد نشویم، آدمها را نبینیم و دربارهشان فکر نکنیم، چه اتفاقی برای ما میافتد؟ یا مثلاً دربارهی شبکههای مجازیفکر میکنم اگر وقت گذاشتن برای آنها از حدی بگذرد دیگر ما سراغ دوستانمان را نمیگیریم… شاید دیگر آن عادت نشستن و گپ زدن برایمان سخت شود. من فکر میکنم برخی از این ابزارها ما به سمت سطحی بودن و گذرا بودن میبرند. مثلاً ما دیگر عادت نداریم کتاب بخوانیم، خیلی حوصله کنیم یک عبارت کوتاه را سرسری میخوانیم. در صورتی که قبلاً کتاب می خواندیم، روزنامه میخواندیم. من خودم جزو کسانی بودم که خیلی روزنامه و مجله و کتاب میخواندم. اما هی فاصله افتاد تا اینکه دوباره افتادهام به کتاب خواندن.
دربارهی کارمان و تجربهتان از حضور در خانه چیزی هست که دوست داشته باشید بیان کنید؟
من به اقتضای کارم همیشه دنبال فضا بودم و فضاهای مختلفی را تجربه کرده بودم و همیشه سر این قضیه چالش داشتم. هم از نظر فضا، هم از نظر افراد آن فضا. ما کلی آمادهسازی و جابهجایی در فضاها داشتیم ولی باز درنهایت فضا فضای کار نبود، بیشتر شبیه سالن عروسی میشد، برخورد افراد آنجا هم همینطور، شبیه خدمات عروسی بود. بنابراین با وجود هزینهی زیادی که میشد، تجربه خیلی دلنشین نبود. من خیلی دنبال چنین فضایی بودم. فضاهای از هم جدا، برخورد آدمهای اینجا، اسم کار و دیدار، سادگیاش و… همه چیز و همه چیز رعایت شده و افرادی که هستند فضای کسبوکار را میشناسند. ما دو روز توی سال همهی تیم استراتژیکمان جمع میشوند و برنامهی استراتژیک سال بعد را مینویسند. این دو روز بسیار مهم است. برگزاری این دو روز در در کارمان خیلی به ما کمک کرد؛ خود فضا، انرژیاش، اینکه اعضای کنگره میتوانستن راحت باشند و روی برنامهشان کار کنند، گپ بزنند و… گروه ما کارمان را که ترک میکند خسته نیست. از طرفی یک فرهنگ سازمانی در همهی کارکنان کارمان هست که کسی نمیگوید من نمیدانم برو به فلانی بگو… همه هر کاری از دستشان برمیآید انجام میدهند. این حس خوبی به آدم میدهد، باعث میشود فکر کنی داری در خانهی خودت با تیم خودت کار میکنی.
از جایی که الان هستید، و دستاوردهایتان راضیاید؟
یاد گرفتم رضایت را. بله، من راضیم. البته نه به این معنا که از تلاش کردن دست بکشم، اما در هر لحظه حس خوبی دارم، آرامش دارم. ناراضی بودن آدم را به سمت پایین میکشد. ادعا نمیکنم کامل و بهترین هستم اما فکرش را میکنم، از خدا سپاسگزارم برای وضعیتی که الان درش هستم. معتقدم سپاسگزاری ما را یک پله بالاتر میبرد. اگر بخواهم به دستاوردی اشاره کنم، این است که با خودم در صلحم و خودمم را درک میکنم. یک جورهایی دوست خودم هستم. بنابراین خیلی تنش عجیب و غریبی ندارم. سعی میکنم بیشتر انتظاراتم از خودم باشد تا از دیگران و البته انتظاراتی که دارم در حد توانم باشد.
حرف آخر؟
به نظرم اگر آدم از لحظهاش لذت ببرد، عالیست چون شاید فردایی نباشد. همان فردایی که شما امروز را به خاطرش خراب میکنید و حرص میخورید و میگویید فردا فلان کار را میکنم. هر شب که میخوابی بگو خوب بود، راضیام و اگر الان پروندهی زندگیام بسته شد، مشکلی نیست.
گفتوگو از: زهرا فرهنگنیا
نظرات کاربران