سعی میکنم سبک بارتر باشم
از روزهای تردید میان انتخاب مهندسی یا پزشکی، تا پشت میز نشستنها و شببیداریها و درس خواندنهای طولانی تا مرز زخم شدن آرنجها، از جابجاییها میان ایران، اروپا و ساحل غربی و شرقی ایالات متحده تا ایفای نقش به عنوان مدیر بینالمللی تعالی محصول شرکت گوگل، بسیار سفر میکند، بسیار سریع حرکت میکند و همچنان بسیار ایدهها در سر دارد تا محققشان کند. با سارا زارع از تمام اینها گفتوگو کردیم، که در ادامه میخوانید.
شما در حال حاضر به عنوان مدیرمحصول در گوگل کار میکنید، ممکن است توضیح دهید که دقیقاً چه کار میکنید؟
من در سال ۲۰۱۴ در گوگل شروع به کار کردم؛ هم به عنوان مدیر محصول، هم به عنوان مدیر برنامه. بعد از مدتی روی پروژهای با عنوانproduct excellence شروع به کار کردم، اینجا ترجمه شده به تعالی محصول که به گمان من ترجمهی نامناسبی است. در این پروژه به تیمهای گوگل چگونگی هدایت مسیر محصول از ایده، طراحی، تولید و انتشار، آموزش داده میشود. هدف این است که محصولات کاربرمحور و فوقالعاده طراحی و ارایه شوند. مشکل گوگل این بود که در کنار محصولات بسیار موفق با بیلیونها کاربر، محصولات ناموفق زیادی هم داشت. تیمها احتیاج به یادگیری یک زبان مشترک برای مکالمه و تبادل نظر داشتند. توسعهدهندگان محصول ارزش کار مدیر محصول را نمیدانستند و بلد نبودند چهطور باید با این مدیر محصول کار کرد، از طرفی یک مدیر محصول باید میدانست تجربهی کاربری (UX) چیست و طراح تجربهی کاربری چه کار میکند و این چرخه معیوب ادامه داشت… کاری که ما میکنیم این است که همه را مینشانیم دور یک میز و از این حرف میزنیم که فرآیندها را چهطور تعریف و طراحی بکنیم تا به یک هدف برسیم. این برنامهای است از سال ۲۰۱۵ در گوگل شروعش کردیم و بسیار موفق بود. تخصص من تخصص جدیدی است و افراد معدودی در دنیا این تخصص را به این شکل دارند، دلیلش هم این هست که این چارچوب را در گوگل طراحی و اجرا کردیم.به دلیل تنوع محصولات گوگل، سعی بسیار زیادی داشتیم تا چارچوب ما برای هر نوعی از محصول (هر چیزی که یک تیم تولید میکند) جوابگو باشد. نرم افزار، سخت افزار، خدمات، api، غیره.
رشتهی تحصیلی شما چگونه ارتباطی به زمینهی کاری فعلیتان دارد؟ این مسیر را چهطور طی کردید؟
من در ایران در دانشگاه شاهد مهندسی پزشکی خواندهام. دلیلش هم این بود که نمیتوانستم تصمیم بگیرم بین مهندسی و پزشکی کدام را انتخاب کنم. بعد از چند سال دیدم دلم برای کد زدن تنگ شده، بنابراین برای پروژهی لیسانسم eLearning platform درست کردم برای دانشگاه و تنها ربطش به رشتهام این بود که در دانشکدهی پزشکی رونمایی شد. ولی تجربهی خوبی بود. یک هفته بعد از فارغالتحصیلی رفتم آلمان، آنجا زبان یاد گرفتم و فوقلیسانس بیو مکانیک گرفتم. بعد برای پایاننامه بورس آلمانی گرفتم برای امریکا. این اتفاق خیلی عجیبی بود، چون اولین دانشجوی خارجی بودم که توانسته بودم در تاریخ ۱۷۵ سالهی دانشگاه، این بورس را دریافت کنم.
اگر بخواهید به یک نقطهی عطف درتجربهی تحصیلتان در آلمان اشاره کنید، چی را به یاد میآورید؟
از بچگی علاقهی من به یادگیری چیزهای خاص بود. معدلم همیشه شانزده هفده بود ولی اگر المپیادی چیزی بود همیشه من را معرفی میکردند. یادم نمیآید آن موقعها درسی خوانده باشم. در دانشگاه هم دو سال اول معدلم خیلی خوب بود. هر چند دو سال آخر که به کارهای صنفی کشیده شدم، کمی افت کردم. اما به آلمان که رفتم یکباره انگار چیزی در من عوض شد. دیگر هیچ چیز را شوخی نگرفتم. با معنای پیشرفت آشنا شدم و دیدم اگر میخواهم پیشرفت کنم، بدون زحمت محال است! بنابراین زحمت کشیدم. مدتی پیش مادرم به من یادآوری کرد که در مدت تحصیلم در آلمان آنقدر پشت میز مینشستم و درس میخواندم که آرنجهایم زخم میشد، و البته که با معدل کامل فارغالتحصیل شدم و بورس گرفتم.
چه طور شد که رفتید آمریکا؟
با بورسی که آلمان بهم داد رفتم به آمریکا، به یو.سی.اس.دی و در مرکز تحقیقات مغناطیسی کار کردم و بعد دانشگاه دانشکدهی مهندسی نانو را تأسیس کرد که قبلاً بیشتر زیرشاخهی رشتههای دیگری مثل نانوشیمی بود. من اولین دانشجویی بودم که در آن دانشکده برای پی.اچ.دی ثبتنام کردم. پروژهام تشخیص زودرس سرطان از طریق دی.ان.ای محلول در خون بود. یک سال بعد بنا به دلایل شخصی، برای گرفتن پذیرش از چند دانشگاه از جمله یو.سی.ال.اِی و استنفورد و برکلی اقدام کردم و به خاطر مسایل خانوادگی، لسآنجلس را انتخاب کردم. در یو.سی.ال.اِی به عنوان دانشجوی پی.اچ.دی مکانیک با گرایش نانو مشغول به تحصیل شدم. پروژهام طراحی کیتهای نانو، به منظور جراحی ژنتیک روی سلول بود. یک سال توی آزمایشگاه nano fabrication، که باید مجهز به دستکش و ماسک و عینک ایمنی و روکش کفش و لباس آزمایشگاه کاملاً پوشیده از سر تا پا میشدم، مشغول بودم. از طرفی، اجازه نداشتیم یک کاغذ و یا کتاب با خودمان ببریم داخل و یا از هدست برای گوش کردن به موسیقی و یا کتاب استفاده کنیم. از طرفی درآوردن و پوشیدن لباس برای ورود به آزمایشگاه خیلی سخت بود. بیشتر روزها ۱۲ ساعت در آزمایشگاه محبوس بودیم. دیدم که تحمل این شرایط برای من سخت است و نمیتوانم برای حداقل پنج شش سال دیگری که باید در آن محیط کار کنم، دوام بیاورم. بنابراین به مدرک فوق لیسانس دوم بسنده کردم و در یک شرکت مشاورهی صنعت دارو و بیوتک به عنوان مشاور مشغول به کار شدم. یادم باشد داستان اخراج از آن شرکت را حتماً تعریف کنم. یکی از افتخارات زندگی من است!
بعد از مدت کوتاهی وارد حوزهی فناوری شدم. پروژهی eLearning که در دورهی کارشناسی در ایران کار کرده بودم خیلی به من کمک کرد که بتوانم در یک شرکت high tech با تمرکز روی HRIS کار بگیرم و در آنجا خیلی سریع رشد کردم، ولی بعد از دو سال به یه جایی رسیدم که برای رشد بیشتر باید تخصص HR میگرفتم و این زمینهای بود که من چندان علاقهای بهش نداشتم. تصمیم گرفتم مفیدترین آموزههایی که امکانش هست در این شرکت یاد بگیرم، یاد بگیرم. یک روز دیدم کارهای من در این شرکت دیگر معنیای به زندگی من نمیدهد. دوست داشتم یک زندگی جدید شروع کنم و جایی زندگی کنم که دوستش دارم. تا آن زمان من در نُه شهر مختلف زندگی کرده بودم ولی همیشه به خاطر کار یا خانواده بود، هیچ موقع جایی زندگی نکرده بودم که خودم دوست دارم. این شد که تصمیم گرفتم کارم را ترک کنم، و آنقدر در آمریکا سفر کنم تا شهری را که دوست دارم پیدا کنم. خیلی طول نکشید که مطمئن شدم آن شهر نیویورک است. سپس بین پیشنهاد کار از طرف آمازون و گوگل، گوگل را انتخاب کردم.
نیویورک که گفتید، چشمانتان برق زد.
واقعاً. نیویورک دوستداشتنی! من هیچ موقع کالیفرنیا را دوست نداشتم. به نظر من فرهنگ جنوب کالیفرنیا خیلی سطحی است. همه سعی می کنند یواش و آرام باشند و حالا چه عجلهای است… من اصلاً این را نمیپسندم. شمال کالیفرنیا (Bay Area) هم یک مشکل بزرگ دیگر دارد، اینکه آنجا هیچ چیز به جز فناوری وجود ندارد. فرهنگ، هنر، تنوع فکری، واقعاً دارد از بین میرود. ظاهر و نژاد آدمها فرق دارد، ولی انگار مغز و تفکرشان همه از یک خط تولید سریسازی آمده بیرون. فرهنگ کاریشان هم یک سری قواعد سخت همگونساز دارد؛ حتی در نحوه لباس پوشیدن. همه باید طبق آنها رفتار و زندگی کنند، وگرنه پذیرفته نمیشوند. این برای من خوشایند نبود. از نظر آب و هوا هم من عاشق چهار فصلم. عاشق ذوق و شوق برای اولین گلهای بهاری، شبهای گرم تابستان، زیبایی رنگارنگ پاییز و بارش برف زمستان. کالیفرنیا همیشه یک جور است. نیویورک روح دارد. در نیویورک دقیقاً همان هستی که هستی، از طرفی در نیویورک اگر بخواهی در هر زمینهای افراد شاخص را پیدا کنی این شانس را داری، چون آنجا تنوع فرهنگها و آدمها و فعالیتها خیلی زیاد است.
شبیه کارمان. یا درواقع بگوییم، کارمان شبیه نیویورک…
بله، شاید. من اعتقاد دارم که آدمها یا عاشق کالیفرنیا هستند، یا عاشق نیویورک. امکان ندارد عاشق هر دوی این شهرها بود!
اسم گوگل و درواقع غولهای مرتبط با تکنولوژی که میآید تصوری از سرعت سرسامآور دوندگی افراد شاغل در این شرکتها برای آدم شکل میگیرد. شما هم همین طورید؟
راستش در این مدت اخیر که در ایران اقامت دارم، خیلی پرمشغله بودهام، به خاطر اینکه دوست دارم سردربیاورم ایران چه خبر است. اما واقعیتش این است که در زندگیام آنقدر از نظر بار کاری خوششانس بودم که توانستم به طور کلی تعادل ایجاد کنم. البته نه به این معنی که برنامهی امروز و فردا و پسفردای من در تعادل باشد، که نیست، اما یک تعادل بلندمدت بر زندگیام حاکم است. این چند ماه ایران بیش از حد شلوغم و شدیداً از کم خوابی رنج میبرم، ولی ممکن است بعدش چند روز به خودم استراحت بدهم و تمرکزم را بگذارم روی خلوت کردن با خودم و انرژی گرفتن تا سرزنده برگردم به کار.
یادم میآید در یکی از شرکتهایی که کار میکردم، یک کنفرانس بزرگ برای مشتریها داشتیم و قرار بود شب جشن بزرگی بگیرند با کلی مهمان و برنامهی مفصل و… اما من تصمیم گرفتم برگردم دفتر که کارهایم را انجام بدهم. همکارم مرا در حال خروج دید و گفت: کجا؟ گفتم: یکی از مشتریها یک جواب از من میخواهد، میخواهم امشب بفرستم. گفت: نه! تو باید بمانی. فردا هم میتوانی کار اینها را به انجام برسانی. تو امروز باید لذت زحماتی که یک سال کشیدی ببری. الان بمان و لذت ببر. من آن شب رفتم دفتر و نشستم پای کار. ولی خب به حرف آن آدم هم خیلی فکر کردم. شاید روال لذت از کار و زندگی فعلیام نتیجهای تأمل کمی با تأخیر در مورد آن حرف باشد.
قبول دارید این یک مهارت است که بدانی کی باید ذهنت را خاموش کنی؟
سر کار اولم که بودم، اصلاً اینطوری که الان گفتم نبودم. حد و حدودی نداشتم، شاید هفتهای هشتاد، نود ساعت کار میکردم. ولی کم کم یاد گرفتم که مشغول بودن و یا طولانی کار کردن به معنی پربازده بودن نیست. مطالعه خیلی در این زمینه به من کمک کرد. اما قسمتی هم غریزی بود. اما سالها تلاش کردم که خوب یاد بگیرم تا پربازده باشم.البته الان هم هنوز کمی کارهایم را عقب میاندازم و وقتی موعد تحویل پروژهام نزدیک باشد خیلی فشردهتر کار میکنم. اما دیگر این را به عنوان روش کار خودم میشناسم و مطمئن میشوم قبل از موعد تحویل، تعهد دیگری ندارم و روزهایم را خالی میکنم. اما میتوانم ادعا کنم که از ۲۰۱۲ به این طرف شاید فقط یک آخر هفته را کار کردم، آن هم به خاطر اینکه یک رونمایی بزرگ در گوگل داشتیم. روزانه بیشتر از هشت، نه ساعت کار نمیکنم، اما آن نه ساعت را کار میکنم. بنابراین وقتی از در دفتر پا بیرون میگذارم، همهچیز میماند همان جا. تا جایی که خیلی کم پیش میآید با شریک زندگیام از کار صحبت کنم.
به نظر میرسد این مسیر طولانی که الان در جای ارزشمندی ازش ایستادهاید، همیشه صاف و هموار نبوده. از سربالاییهایش بگویید، از یکی از آن پیچهای سخت.
اخراج شدنم از کار اولم! اولش فکر میکردم که این شکست محض است ولی بعدها دیدم که اتفاقاً یکی از نقاط درخشان حرفهای من بوده. خلاصهی داستان این است که بعد انصراف از دکتری دوم، شروع کردم به کار کردن. اما بعد از ۵ ماه، اخراج شدم! بعد از اخراج گفتم خب، میروم حقوق میخوانم. بعد از سه ماه درس خواندنِ مداوم، روز آزمون به دلیل عدم تطابق اسمم با کارتم به آزمون راهم ندادند. بنابراین آن سال گندترین سال زندگی من بود. فکر می کردم به ته دریا نشست کردم. خیلی سختی کشیدم در آن دوران. اما به هر حال الان اینجا هستم. وقتی زندگی خودم را تحلیل میکنم، میبینم هر جا در زندگیام بزرگترین پیشرفت را کردهام ـ چه از نظر روحی، روانی و کاری ـ موقعی بوده که شکست خوردهام. برای اینکه وقتی به تهش میرسی، آن موقع دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداری. حتی دیگر معیاری برای قضاوت خودت نداری. آن وقت همه قضاوتها، ترسها و باورهای بیارزش را از خودت دور میکنی و میتوانی بدون هیچ پیشقضاوتی دنیا را از دید بیطرفتری ببینی. ما همیشه از ریسکِ از دست دادن میترسیم، ولی گاهی وقتی به جایی میرسیم که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداریم، تازه متوجه میشویم زندگی هیچ بدهی به ما ندارد و هیچ چیز دایمی نیست. بنابراین بزرگترین شکستهای زندگیام، زمانی که فکر کردم دیگر هیچ چیز وجود ندارد، بیشترین کمک را بهم کردهاند که دوباره بلند شوم و خودم و آیندهام را دوباره شکل بدهم.
این شیوهی برخورد با شکست هم جزو مهارتهایی است که باید یاد گرفت، طبیعی است که آدم ذاتاً بلد نباشد، نه؟
بله. فرهنگی که الان دارم درش زندگی میکنم، یک چیز خوبی که دارد این است که شکست را سرچشمه یادگیری و موفقیت میداند. به قول چرچیل: «افراد موفق دنیا همواره در حال حرکت از یک شکست به شکست دیگر هستند.» به بیان دیگر، یادگیری در شکست هست، در موفقیت نیست. فرد تا لحظهای که دارد تلاش میکند تا کاری را انجام بدهد، در حال یاد گرفتن است. ممکن است بشود، ممکن است نشود. اما به محض اینکه به نتیجه رسید، فرآیند یاد گرفتن متوقف میشود.
یادم رفت این را بپرسم: چرا اخراج شدید؟
جایی که کار میکردم، یک شرکت دارویی بود، یکی از کارهایی که میکردند مارکت فورکستینگ بود برای محصولات جدید دارویی، این کار، کار بسیار پیچیدهای است. رییس من ده سال پیش فرمولی درست کرده بود، کمی تحلیل مارکت میکردی، اعداد کلیدی را وارد فرمول میکردی و ۸۰٪ محاسبه با سرعت انجام میشد. اول این پروسه را دستی یاد میگرفتیم، بعد افتخار داشتیم که آن فرمول را به ما توضیح بدهند تا استفاده کنیم. روز موعود فرا رسید. بعد از پایان توضیحات رییسم، گفتم به نظرم این فرمول یک سری فاکتورهایی را که باید، در نظر نمیگیرد. ولی رییس گفت نه، مشکلی نیست. همینیست که هست. ما ده سال است داریم از این استفاده میکنیم. اون روز جمعه بود. تا چهار صبح در دفتر ماندم و آن فرمول را مهندسی معکوس کردم، اشکالش را درآوردم و تصحیحشدهاش را برای رییس فرستادم. روز شنبه یک ایمیل داشتم که ساعت ۸ صبح جلسه هست. وقتی رسیدم شرکت، گفتن اخراج شدم، همه وسایلم را دور ریختند و برای خسارت، ۵,۰۰۰ دلار نقداً به من دادند. بعداً فهمیدم علت اخراج شدنم این بود که نگذارند صدای اشتباه دربیاید. اشتباهات محاسباتی ده سال گذشته، بیلیونها دلار بود و احتمال شکایت مشتریان بسیار زیاد.
در صحبتتان گفتید، در این سفر به ایران سرتان شلوغ است. آیا دارید کاری را در ایران شروع میکنید؟
این دفعه که آمدم ایران نیتم این بود که سه هفته بمانم. تا الان شده هفت هفته! یعنی طولانیترین مدت در این شانزده سالی که مهاجرت کردهام. برای شروع یک استارتاپ به ایران آمدم. ایدههای زیادی دارم و در حال یادگیری در مورد توانمندیهای مهندسان و تیمهای ایرانی هستم. در این مدت متوجه شدهام که شاید بتوانم با آموزش تخصصی که در گوگل یاد گرفتم، کمکی به شکوفایی و بلوغ استارتآپهای ایرانی بکنم. دوست دارم یک مؤسسه آموزشی راه بیندازم و علمِ ساخت محصول گوگل را وارد ایران کنم. ولی شاید به همان اندازه، به آموزش مهارتهای نرم هم نیاز داشته باشیم. وقتشناسی، موعد تحویل پروژه، نحوه مکاتبه، احترام فردی و… به نظر من تخصص نیست که یک محصول عالی میسازد، بلکه مهارت نرم متخصصان است!
اگر بخواهید یک مقایسهی مختصر بین فضای حرفهای ایران و خارج از ایران انجام دهید، چه مواردی به چشمتان میآید؟
فرهنگ اخلاقی و حرفهای. مثلاً وقتشناسی، مسئولیتپذیر بودن، احترام گذاشتن، محترم بودن، معتمد بودن. من در دانه به دانهی اینها شکست خوردم تا فهمیدم که چطور انجامشان بدهم.
حالا فارغ از معیارهای اخلاقی بارزترین تخطیای که از اصول حرفهایگری میشود، چیست؟
اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که اینجا جلسهها خیلی طولانی است. آخر جلسه هم که میپرسی خب قدم بعدی چیه؟ هیچ کس جوابی ندارد. تجربهی من در گوگل این است که تو باید خیلی برای کارت توجیه داشته باشی که بتوانی جلسهای نهایتاً یک ساعته داشته باشی. جلسهها معمولاً ۲۵ دقیقه هستند و برای همان هم بدون استثنا پیش از برگزاری باید صورت جلسه وجود داشته باشد.
فکر میکنید با این میزان از دغدغه و حساسیت برای یادگیری و رشد شخصی و مدام بهتر و بهتر شدن ایراد کارتان کجاست و چطور باهاش تا میکنید؟
من برای یادسپاری اسم خیلی احتیاج به کمک دارم. بهخصوص اسم جاهایی که میروم! بنابراین از نقشهی گوگل استفاده میکنم و هر جای جدیدی که میروم و ازش خوشم میآید، روی نقشه علامت میزنم. یادداشتبرداری و رجوع مداوم به تقویم هم خیلی کمکم میکند و بهش پایبندم. در مدیریت زمان یاد گرفتم که برنامهریزی روبهعقب (Backward Planning) داشته باشم. روتین مرتب و منظم، مثلاً اینکه هر وسیلهای جای مشخص خودش را داشته باشد خیلی به صرفهجویی زمان کمک میکند. چون اگر غیر این باشد چنان آشوبی در اطرافم به پا میشود که غیرقابلکنترل است!
حرف آخر؟
کامل بودن پارادوکس و غیرممکن است. ساده بودن، اوج پیچیدگی است. بهترین تعریفی که یک نفر از من کرده این بود که: سارا تو هیچ چیز را طوطیوار قبول و یا تکرار نمیکنی. همهی ارزشها، اندیشهها و تصمیمهای زندگیات را با تفکر و تعمق به دست میآوری. حال خوش عمیق من از رشد و صعود شخصی، ذهنی و شخصیتی من به وجود میآید. برای رشد و صعود نمیشود خیلی بار و بندیل داشت. من هم همهی سعیام را میکنم سبکبارتر باشم.
گفتوگو از: زهرا فرهنگنیا
نظرات کاربران